یه هفته نامه

اگه فکر میکنین مرکوری عروس شده و سرگرم ماه عسل و عشق و حال و این حرفاست، باید بگم سخت در اشتباهین. ما برای بار دوم وقت محضر گرفتیم و باز عقب انداختیم! البته این دفعه هنوز کسی نمرده و اینطور که از شواهد و قرائن برمیاد کسی قصد مردن هم نداره خدا رو شکر. 

مشکل من و ویرگو بودیم این دفعه! جریان از یه شب عاشقانه بهاری شروع شد که نم نم بارونی هم میبارید و ویرگو زل زد تو چشمام و بهم گفت که من مجبورش کردم که ازدواج کنه و شرایط رو جوری پیش آوردم که نتونسته درست فکر کنه! محض اطلاع دوستان بگم تو اون لحظه فقط داشتم به مامانم فکر میکردم که چطوری با ذوق و شوق داره برای زندگیه من آت و آشغال جم میکنه و به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم و فقط فکر میکردم چرا اینقدر دیر دارم این چیزا رو میشنوم. دلم می خواست اینقدر قدرت داشتم که همونجا ویرگو رو از ماشین پیاده کنم و پشت بندش تمام خاطرات و از ذهنم شوت کنم بیرون و دیگه اسمی از ویرگو و خانوادش نیارم. صحبتهای ما از اون شب به فرداش کشیده شد و تا ظهر فردا ادامه داشت. البته صحبتی نبود، بیشتر درگیریه ذهنی ویرگو بود با خودش. چیزی که من الان هم که دارم فکر میکنم میبینم اگه جای من هر آدم دیگه ایی هم بود باز اون با خودش این مشکل رو می داشت ولی متاسفانه ویرگو بدترین شرایط رو انتخاب کرده بود واسه خالی کردن ذهنش و تمام انرژی که من این مدت علیرغم مشکلات و بداخلاقیهای خودش تونسته بودم جمع کنم رو دود کرد فرستاد هوا. در نهایت اون روز قرار شد طبق وقت قبلی پیش بریم و چیزی رو عقب نندازیم. ولی ایکاش حال منو میفهمید هنوزم که هنوزه با گذشت یه هفته از این جریانات سرم منگه و فکر میکنم ویرگو بالاخره فهمید چه بلایی سر من آورده یا نه؟ 

از فردای اون روز من افتادم گوشه خونه و نتونستم از جام بلند شم.این وسطا مشکلات دیگه هم پیش اومد از جمله اینکه مادر ویرگو در آخرین لحظات گفت ما حتما باید عروسی بگیریم و بدون مهمونی نمی تونیم بریم سر خونه و زندگیمون. این در حالیه که تا سال بابای ویرگو هنوز شش ماه دیگه مونده و من باید این مدت رو عقد کرده می موندم خونه خودمون! ویرگو می دونست که من چه آلرژی عجیبی به این جریان دارم ولی ساکت نشست و نه تنها از برنامه هایی که ما با هم داشتیم و راجع بهش به توافق رسیده بودیم حرفی نزد بلکه گفت با حرفای مامانش موافقه و منم بهتره زر زر بیخود نکنم. این تیکه رو خودم گفتم ولی معلوم بود تو دلش همچین طور چیزی میگذره! تمام اون شب رو من داشتم فکر میکردم چطور یه پسر به این سن و سال میتونه اینقدر به ساز بقیه برقصه و نتونه برای خودش تصمیم بگیره. هنوزم نمی دونم چطور همچین چیزی ممکنه که من یه الف بچه بتونم حرف خودمو بزنم و روش وایسم ولی مامان ویرگو که یه زن شصت سالست بابت کاری که ما می خواهیم بکنیم قراره تو معذوریت اخلاقی قرار بگیره و باید جوابگوی حرف مردم باشه! در صورتیکه مادر ویرگو اصولا آدمی نیست که تو حرف از کسی کم بیاره! 

این شد که فرداش زنگ زدم به ویرگو و گفتم قرار و عقب بندازیم و آنچنان آرامشی بعدش اومد سراغم که برای هیچ کس باور کردنی نیست! یعنی شما فکر کنید من اینهمه منتظر همچین روزایی بودم ولی اینقدر ویرگو و خانوادش برام این روزا رو سخت کردن که بدون ذره ایی ناراحتی یا پشیمونی تصمیم به اینکار گرفتم. نمی دونم چرا آدما فکر میکنن وقتی کسی دوسشون داره مجازن هر رفتاری داشته باشن و اون طرف هم حق نداره دلخور بشه. نمی دونم این چه مریضیه که تا وقتی هستی و آروم داری زندگیتو میکنی دیده نمیشی ولی به محض اینکه تصمیم به رفتن میگیری تازه عزیز میشی. ویرگو جدیدا شخصیت مضطرب و بلاتکلیفی پیدا کرده، هم نگرانشم هم ازش ناراحت میشم. قرار بریم پیش مشاور و من امیدوارم واقعا کمکی بهش بشه. ویرگو بعد از مرگ پدرش روزای سختی رو گذروند خیلی سعی کردم درکش کنم و کنارش باشم تو گذر از اون روزها ولی متاسفانه اثراتش هنوز باقیه و من که از همه بی تقصیرتر هستم بیشتر مورد اصابت ترکشهاش قرار میگیرم! 

بازگشت مرکوری

آخیش، هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. تو اون یکی جا اصلا دست و دلم به نوشتن نمیرفت.هر چند که اینقدر سرم شلوغه که بعیده اینجا هم زود به زود بتونم بنویسم. بنده کماکان مشغول خرید و برآورد قیمت و پرس و جو در مورد لوازم منزل هستم. یه چیزای کوچیکی رو گرفتم و بردم خونه جدید بعضی لوازم رو هم این هفته میگیریم. یه روز پا شدم رفتم شوش ولی خیلی به نتیجه خاصی نرسیدم. اینقدر که همه میگن اونجا خیلی خوب و ارزونه من که چیزی ندیدم. ظرفایی رو که من واسه نخود لوبیا از ظفر دونه ایی ۱۰ تومن خریدم اونجا میگفت ۱۵ تومن! خوب تو هفت هشت تا ظرف کلی تفاوت قیمت میشه دیگه. بعدم مشکل دیگه ایی که داره اینه که بیشتر ظرفا تو مغازه ها تکرارین، یعنی وقتی چهارتا مغازه رو میبینی انگار بیشترشو دیدی، البته شایدم به نظر من اینطوری اومد. در عوض هر روز دم نوری تاکه، خانه و آشپزخانه و وی ام اف مثه کوزت میرم وایمیسم و هی یه قرون دو زار میکنم و فکر میکنم چیا رو میشه حذف کرد یا کم کرد ولی در عوض یه چیزه دیگه رو بهترشو خرید!  

مامان ویرگو هم تو این هفته از سفر برمیگرده و تکلیفه ما تا یه حدودی مشخص میشه. من از این مدل نامزدبازی خیلی بدم میاد. ترجیح میدادم هنوز با ویرگو دوست بودیم تا این مدله بلاتکلیف و لنگ در هوا. وسایلم این ور و اون ور ولو شده و هیچ چیز سرجاش نیست. من با اینکه خیلی آدم مرتب منظمی نیستم ولی این جور شلوغیها اعصابمو بهم میریزه. خونه جدید هنوز خونه ام نشده و خونه قدیم هم برام شده خونه بابام و احساس خونه خودمو بهش ندارم! استرس و اضطراب هم دیگه داره غوغا میکنه و دائم دست و پام مثه اینایی که تیک دارن داره میجنبه. تمام اینا به اضافه یه چیزایی که اینجا نمیشه گفت باعث میشه تمام مدت پاچه ویرگو به دندونم باشه. می دونم کاره بدیه، همیشه از زنای غرغرو بدم میومده ولی دست خودم نیست.جدی میگم. این شد که تصمیم گرفتم فلوکستین بخورم تا هم خودم آروم شم هم اون بدبخت رو دق ندم. نتیجه اش کاملا مثبت بود و الان خیلی آروم ترم و دارم سعی میکنم از این روزهای ت خ م ی لذت ببرم! 

دیگه جونم براتون بگه که تفریح و معاشرت و گردش و این حرفا هم این چند وقت تعطیل بوده که امیدوارم با شروع زندگیه جدید بشه یه برنامه ریزیه درست واسشون کرد مخصوصا واسه ورزش که هم من خیلی بهش احتیاج دارم هم ویرگو. دیشب بعد از مدتها یه وقت خالی واسه فیلم دیدن پیدا کردیم و بنجامین باتن رو دیدیم. نمیشه بگم خیلی دوستش داشتم ولی برام کشش داشت ، با اینکه طولانی بود اصلا از جلوی تلویزیون بلند نشدم حتی واسه دستشویی رفتن!  

راستی یه چیزه خیلی مهم! من دنبال یه ظرفم واسه قاشق و چنگال و بقیه مخلفات که از تو جعبه درشون بیارم و اون تو نگهشون دارم، جنسش مهم نیست چی باشه، قشنگیشم مهم نیست فقط جادار باشه و در هم داشته باشه. کسی می دونه از کجا میشه خرید؟

 

ماهی که گذشت...

سلام سلام. سال نوتون مبارک، صد سال به این سالها. خوبین؟ تعطیلات خوش گذشته؟ می دونم کار بدیه آدم این همه وقت ول کنه بره بی خبر و بعدم به روی خودش نیاره ولی توضیح می دم خدمتتون! راستش اینقدر این چند وقت اتفاقات عجیب غریب افتاد و اینقدر حجم اتفاقات زیاد بود که توان نوشتنش رو نداشتم. دیدین یه موقعهایی اینقدر دور و ور آدم شلوغ میشه جوری که دیگه آدم قدرت تشخیص و تصمیم گیریش رو از دست میده؟ خوب من اونطوری بودم! :) 

راستش تمام جریانات از تصمیم ویرگو واسه رفتن به شمال شروع شد. تو اسفند ماه یادم نیست به چه مناسبتی یه چند روزی تعطیلی بود که ویرگو تصمیم گرفت با خانوادش بره شمال، خوب منم طبعا ناراحت شدم برای اینکه فکر کردم این چه وضعیه که بعد پنچ سال رفاقت و رفت و آمد هنوزم چهار روز تعطیلی که میشه ویرگو یا با دوستاش میخواد بره سفر یا با خانوادش یا کار داره! و این وسط من قراره کجای این خوشگذرونیها و سفر رفتنها باشم! این شد که یه کم پیچیدیم به پر و پای هم و تصمیم گرفتیم که تکلیف زندگیمون رو روشن کنیم. راستش بین من و ویرگو مسائلی بود که یه مدت طولانی (نزدیک ۲ سال!) راجع بهش بحث میکردیم و به نتیجه نمیرسیدیم! منم که دیگه از بلاتکلیفی خسته شده بودم تصمیم گرفتم به نفع ویرگو کنار بکشم و البته بزرگترین مشکلم راضی کردن پدر و مادرم بود. اگه به معجزه معتقد نیستید سخت در اشتباهین چون راجع به پدر و مادر من معجزه اتفاق افتاد و اونا قبول کردن من و ویرگو با شرایط خاصی که پیش اومده بود ازدواج کنیم و سر و سامون بگیریم! البته مادر و پدر من ویرگو رو دوست دارن ولی خوب قبول این شرایط به این سادگی هنوزم که هنوزه برای خودم جای سوال داره. 

خلاصه یه روز جمعه ایی قرار شد ویرگو و خانوادش بیان خونه ما خواستگاری و همون روز هم واسه قبل از عید یه روزی رو تعیین کنیم که بریم محضر و عقد کنیم. اومدن و روز محضر هم مشخص شد و قرار شد تو یه هفته ده روزی که وقت داریم آزمایش بدیم و حلقه بگیریم و از این کارا. 

الان که به اون روزا نگاه میکنم چیز خوشایندی توش نمیبینم.عجیبه نه؟ بالاخره داشتم به چیزی که اینهمه مدت می خواستم میرسیدم ولی خوشحال نبودم. جدای از استرس و شلوغی آخر سال، کارای خودمون مونده بود و دل خوش نداشتم واسه انجامش.خوب البته دلیل اصلیش هم رفتارای ویرگو بود.این جز خصوصیات اخلاقیه ویرگو که وقتی کار ما قرار از یه مرحله به مرحله بعدی پیشرفت کنه استرس و اضطراب میگیره و من احساس میکنم کمی هم ترس که البته طبیعی هم هست قاطیش میشه و همه اینها باعث میشه که یا کم محلی کنه و تصمیم بگیره منو نبینه یا وقتی هم که همو میبینیم دائم تو خودش باشه و بهونه گیری کنه. خوب تمام اینها باعث شد که تمام اون مدت من اعصابم خرد و چشمام اشکی باشه. ظاهرمون به همه چی میخورد الا دو تا آدمی که قراره چهار روز دیگه عقد کنن! سر کوچکترین موارد با هم بحث میکردیم و به هیچ نتیجه ایی نمی رسیدیم. منم فکر کنم فقط داشتم تحمل میکردم به این امید که همه چی تموم شه. حالا تمام مشکلات خودمون به کنار درگیر شدن خانوادها و اظهار نظرهای بیمورد و باموردشون هم یه طرف که معمولا اینطور مواقع نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه بلکه باعث پیچیده شدن مسائل هم میشه. خلاصه کجدار و مریز داشتیم طی میکردیم روزها رو و کم کمک کارها رو پیش میبردیم که سه مونده به تاریخ عقدمون مادربزرگ ویرگو مرد! به همین راحتی و به همین خوشمزگی دوباره همه چی بهم خورد. وقتی شنیدم یه چند دقیقه ای مخم تعطیل شد. شوخی نمیکنم ها، تا قبلش هزار تا فکر جورواجور تو سرم داشت ول میخورد.حلقه، محضر، لباسم، گل و شیرینی، کیا رو بگم که بیان و هزار تا چیزه دیگه ولی به محض اینکه شنیدم مغزم انگار از تمام چیزا خالی شد. البته هم خوب بود هم بد. نکته دردناکش واسه من این بود که احساس کردم ویرگو از کنسل شدن جریان آرامش پیدا کرد، نمیشه بگم خوشحال شد ولی ... خوب چاره ایی نبود و باید قبول میکردم که تلاش خودم رو کردم و اتفاقی که افتاده تقصیر هیچ کس نیست. درست روزی که باید میرفتیم محضر رفتیم مسجد مجلس ختم! 

از همه بدتر تبریکات خانواده خودم بود که هیچکدوم هم تا اون موقع از چیزی خبر نداشتن و هم تعجب کرده بودن و هم خوشحال بودن ولی تبریکاشون انگار یادم مینداخت که چقدر ناراحت بودم و اگه دوباره قرار باشه تمام این مراحل طی بشه و باز من اینقدر ناراحت باشم اصلا میخوام زندگیمو با ویرگو شروع کنم یا نه؟!  

ویرگو از چند ماه قبل باید یه سفری رو میرفت، یعنی اگه ما ازدواج هم کرده بودیم باز باید میرفت ولی خوب می تونست کمتر بمونه. این مسائل که پیش اومد خودم مجبورش کردم بره و یه هفته بمونه تا هم خودم به آرامشی که لازم داشتم برسم هم اون یه هوایی به سرش بخوره و مسائل رو تو ذهنش مرتب کنه. 

امسال از ابتدا با اینکه سال بدی نبود ولی تا همین الان که در خدمت شمام سرجمع شاید چهار روز ویرگو رو دیده باشم! می دونم خیلی امیدوار کننده نیست ولی... 

اینکه کی بخوایم دوباره قرار محضر رو بذاریم هنوز خیلی دقیق معلوم نیست و این برای منی که دوست دارم اتفاقات برام تاریخ مشخص داشته باشن که بتونم برنامه ریزی کنم، آزار دهندست. 

یه چند روز دیگه مامان من میره سفر با اختلاف چند روز از برگشت مامان من مادر ویرگو مسافره و این یعنی برنامه ما میفته واسه بیست اردیبهشت به بعد. از یه طرف خودم ارادت شدیدی به ماه اردیبهشت دارم و برعکس از خرداد ماه بدم میاد و خوب دوست داشتم حتی اگه شده روزهای آخر ولی تو اردیبهشت ماه باشه. هر چند که من فکر میکنم تو این مورد خاص بقیه آدما باید با ما هماهنگ شن نه ما با اونها ولی خوب هنوز چون ما به تصمیم قطعی نرسیدیم از بقیه هم نمیشه توقع کمک و همکاری داشت!  

چیزی که این مدت خیلی زیاد باعث دلخوریه من شد رفتار ویرگو در مقابل خانوادش و من بود. من تا همین جاییکه هستم و دارم مینویسم هر کاری که کردم اون چیزی بود که خودم خواستم و پدر و مادر من کوچکترین دخالتی تو هیچ موردی نکردن و همین کلی باعث خوشحالی و آرامش من بود چون اگه قرار بود من تو خونه هم مشکل داشته باشم تا حالا خل شده بودم. ولی من راجع به ویرگو همچین حسی ندارم. مطمئن نیستم ولی از شواهد و قرائن اینجور برمیاد که حرفایی زده میشه و ویرگو هم که گاهی یه شهریوریه اصیل میشه تحت تاثیر قرار میگره و رفتارش با من تغییر میکنه. بزرگترین درگیریه فکریه من در حال حاضر همینه که اصلا هم ساده نمی تونم ازش بگذرم.  

یعنی میتونم بگم بیخیال بذار هر کی هر چی میخواد بگه و اصلا هم برام مهم نیست و من کار خودم رو میکنم ولی خوب نتیجه میشه همین الان که از هیچی تو زندگیم خوشحال نیستم و حتی بودن ویرگو هم باعث آرامش خاطرم نیست. شاید به خاطر اینه که کم دیدمش یا شایدم حس میکنم خوشحال نیست و ته دلم بهش مطمئن نیستم!

پشیمان میشویم!

خوب، دیروز درست وقتی پست قبلو هوا کردم ویرگو زنگ زد. منم خوب باهاش بد حرف زدم و مثلا قهر کردیم! تصمیم داشتم که بهش زنگ نزنم تا متوجه بشه چه کار زشتی کرده. ولی خوب خودش زنگ زد و قرار شد برم دفترش. از یه طرف گفتم نرم که قهرم جدی باشه ولی از یه طرفم واقعا دلم نمیاد باهاش قهر کنم، قیافشو که میبینم یا صداشو میشنوم تمام تصمیمات جدیم یادم میره. بعدم فکر کردم آخه من الان برم بشینم کنج خونه هی غصه بخورم واسه چی؟ هم با اون لج تر میشم هم خودمو اذیت میکنم. این شد که رفتم و دیدم حیوونی برام کادو خریده و اینا و اینا و خلاصه با هم خوب شدیم دوباره. تو سه چهار ساعتی هم که اونجا بودم تلفن از دستش نیفتاد اینقدر سرش شلوغ بود و دیگه باورم شد که واقعا از صبح کار داشته و وقت نکرده جوابم رو بده. البته به رو خودم که نیاوردم ولی کلی پشیمون شدم که راجع بهش بد فکر کردم :)  

دیشب داشتم فکر میکردم چه نعمت بزرگیه که آدم کسی رو داشته باشه که بتونه دوستش داشته باشه، کسی که لیاقت دوست داشتن رو داشته باشه و آدم رو پشیمون نکنه. شاید آدم تو تو زندگی روزمره و گرفتاریا یادش بره که چقدر وجود یه معشوق مهمه، ولی واقعیت اینه که وجود یه انسان دوست داشتنی تو زندگی هر آدمی بزرگترین نعمتیه که اون آدم میتونه داشته باشه. شاید بعضیا دیر به این نتیجه برسن ولی من مطمئنم همه تو زندگیشون به این مرحله میرسن. 

امیدوارم آدمای دوست داشتنیتون رو به موقع و وقتی شرایط خودتون مناسبه پیدا کنین که براتون بمونن.

من کی قراره آدم شم؟!

فکر میکردم امروز باید روز خوبی باشه، یعنی میخواستم حداقل تلاش خودم رو بکنم که اینجوری باشه. صبح خوشحال و خندان از خواب بیدار شدم و با دقت تر از همیشه آرایش کردم و لباس پوشیدم. با اینکه دوست داشتم امشب رو با ویرگو بگذرونم و شرابی و شامی و این حرفایی ولی چون مامانش پیششه جریان کنسله ولی باز فکر کردم بی خیال، مناسبت ها فقط یه اسمن و میشه هر شبه دیگه ایی هم اینکارا رو کرد. البته هر چند ته دلم اصلا اینطور فکر نمیکنم و آدمی هستم که به شدت برام مهمه که طرف مقابلم حالا نه به اندازه من ولی حداقل اندازه خودش مناسبت های دو نفره رو یادش باشه. با این حال فکر کردم که گیر به خودم ندم و بهش فکر نکنم. 

دیروز هم ماشینم رو شسته بودم و صبح کلی حال کردم وقتی رفتم سراغش و دیدم تمیزه و توش بوی خوب میاد. خلاصه همینجوری خوشحال اومدم دفتر و فکر کردم حالا که نمیبینمش یه اس ام اس حداقل براش بزنم. کلی بالا و پایین کردم، فکر کردم چی باشه که اون چیزی که من می خوام بگم رو برسونه و مفید و مختصر هم باشه، بالاخره یه چیزی که به نظر خودم خیلی تاثیر گذار! بود رو براش فرستادم. یعنی اگه کسی این مسج رو برای من میفرستاد از خوشی میمردم! 

ولی می دونین ویرگو چیکار کرد؟ هیچی! یعنی حتی یه اوکی خشک و خالی هم برام پس نفرستاد. خوب اینطوری شد که خودم با دستای خودم تر زدم به روزم. از صبح از دست خودم به شدت عصبانیم، از اونم بدم میاد که اینقدر می تونه بی تفاوت باشه و اون مسج براش مثه یه جوک بوده که فقط خوندتش. 

خوب تقصیر خوده خرم بود، کاری که بیشتر وقتا میکنم و بدجور میخوره تو پرم. ولی کاش حداقل بعدش آدم میشدم! برای بار هزارم بهم ثابت شد که نباید اون چیزی که توم هست رو واسه کسی رو کنم حتی اگه اون کس نزدیکترینم باشه.

شغل

این ساختمونی که دفتر ما توشه، یه برج نسبتا بزرگه که برخلاف جاهای دیگه همه چی مرتب منظم و تمیزه. تو این مدتی که من دارم اینجا میرم و میام فقط یه بار آسانسور خراب بوده و راه پله ها و لابی همیشه برق میزنه. یه سری نگهبان و کارگر مودب هم داره که معمولا آدم روزشو با دیدن یه سری قیافه خوشحال و خندان شروع میکنه. اما تو همه اینهایی که اینجا کار میکنن یه پسره جوونی هست که حدودا بیست و یکی دو ساله باید باشه، اینقدر این آدم تمیز و مودبه که من گاهی که مثلا جارو به دست میبینمش خجالت میکشم. نه بخاطر اینکه جارو دستشها چون فکر میکنم این آدم لیاقت بیشتر از اینها رو داشته.همیشه موهاش مرتبه و من تا حالا ندیدم که ریشش رو نزده باشه، یه موقعهایی میاد میشه آسانسورچی و اون موقعها همیشه آسانسور خوشبو میشه از بوی عطر این، همیشه میخنده و طبقه بیشتر آدما رو از حفظه و این یعنی توجهش به اطرافش زیاده. من خیلی وقتا از راه پله ها میرم و میام و بارها شده که دستمال به دست مشغول سابیدن در و دیوار دیدمش، بار اول گفتم شاید خوشش نیاد که کسی تو این وضع ببیندش و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و زود رد شم ولی وقتی منو دید مثه همیشه سلام علیک کرد و مشغول کارش شد. اینقدر خوشم اومد که اینقدر راحت با کار و وضعیتش کنار اومده و خودش رو همینجوری که هست قبول کرده. واقعا فرقی نمیکنه که آدما چکاره باشن یا کاری که دارن انجام میدن چقدر مهمه، به نظر من مهم اینه که آدم بتونه خودش رو توی شرایطی که هست قبول کنه و دوست داشته باشه. بارها شده رفتیم رستوران و به وضوح نارضایتی رو میشده تو برخورد و پذیرایی گارسوناش احساس کرد. اینطور مواقع من از اونا موذب تر میشم و احساس گناه میکنم. چه اشکالی داره وقتی آدم قراره گارسون باشه، یه گارسونه خوشحال و با اعتماد به نفس باشه؟ چرا باید خجالت بکشن جلوی کسی مثه من که حتی نمیشناسنم و نمی دونن که چیکارم لیوان و قاشق بذارن یا میز و دستمال بکشن. 

ما مردمی هستیم که عقلمون به چشممونه و آدما رو براساس ظاهر طبقه بندی میکنیم، شاید این خصوصیت باعث شده بعضی از مشاغل منفور باشن( نمی خواستم بگم منفور ولی لغت دیگه ایی پیدا نکردم). از نظر من چیزی که آدما رو شایسته و های لایت میکنه کاری که انجام میدن نیست، نوع برخورد و نگرشیه که به کارشون دارن. اینطوری میشه که گاهی از در مطب بعضی دکترا نمی تونی بری تو اینقدر که بی ادب و بی شعورن و بعضی رستورانارو دوست داری بری به خاطر کارگرا و گارسونای مودبش.