پشیمان میشویم!

خوب، دیروز درست وقتی پست قبلو هوا کردم ویرگو زنگ زد. منم خوب باهاش بد حرف زدم و مثلا قهر کردیم! تصمیم داشتم که بهش زنگ نزنم تا متوجه بشه چه کار زشتی کرده. ولی خوب خودش زنگ زد و قرار شد برم دفترش. از یه طرف گفتم نرم که قهرم جدی باشه ولی از یه طرفم واقعا دلم نمیاد باهاش قهر کنم، قیافشو که میبینم یا صداشو میشنوم تمام تصمیمات جدیم یادم میره. بعدم فکر کردم آخه من الان برم بشینم کنج خونه هی غصه بخورم واسه چی؟ هم با اون لج تر میشم هم خودمو اذیت میکنم. این شد که رفتم و دیدم حیوونی برام کادو خریده و اینا و اینا و خلاصه با هم خوب شدیم دوباره. تو سه چهار ساعتی هم که اونجا بودم تلفن از دستش نیفتاد اینقدر سرش شلوغ بود و دیگه باورم شد که واقعا از صبح کار داشته و وقت نکرده جوابم رو بده. البته به رو خودم که نیاوردم ولی کلی پشیمون شدم که راجع بهش بد فکر کردم :)  

دیشب داشتم فکر میکردم چه نعمت بزرگیه که آدم کسی رو داشته باشه که بتونه دوستش داشته باشه، کسی که لیاقت دوست داشتن رو داشته باشه و آدم رو پشیمون نکنه. شاید آدم تو تو زندگی روزمره و گرفتاریا یادش بره که چقدر وجود یه معشوق مهمه، ولی واقعیت اینه که وجود یه انسان دوست داشتنی تو زندگی هر آدمی بزرگترین نعمتیه که اون آدم میتونه داشته باشه. شاید بعضیا دیر به این نتیجه برسن ولی من مطمئنم همه تو زندگیشون به این مرحله میرسن. 

امیدوارم آدمای دوست داشتنیتون رو به موقع و وقتی شرایط خودتون مناسبه پیدا کنین که براتون بمونن.

من کی قراره آدم شم؟!

فکر میکردم امروز باید روز خوبی باشه، یعنی میخواستم حداقل تلاش خودم رو بکنم که اینجوری باشه. صبح خوشحال و خندان از خواب بیدار شدم و با دقت تر از همیشه آرایش کردم و لباس پوشیدم. با اینکه دوست داشتم امشب رو با ویرگو بگذرونم و شرابی و شامی و این حرفایی ولی چون مامانش پیششه جریان کنسله ولی باز فکر کردم بی خیال، مناسبت ها فقط یه اسمن و میشه هر شبه دیگه ایی هم اینکارا رو کرد. البته هر چند ته دلم اصلا اینطور فکر نمیکنم و آدمی هستم که به شدت برام مهمه که طرف مقابلم حالا نه به اندازه من ولی حداقل اندازه خودش مناسبت های دو نفره رو یادش باشه. با این حال فکر کردم که گیر به خودم ندم و بهش فکر نکنم. 

دیروز هم ماشینم رو شسته بودم و صبح کلی حال کردم وقتی رفتم سراغش و دیدم تمیزه و توش بوی خوب میاد. خلاصه همینجوری خوشحال اومدم دفتر و فکر کردم حالا که نمیبینمش یه اس ام اس حداقل براش بزنم. کلی بالا و پایین کردم، فکر کردم چی باشه که اون چیزی که من می خوام بگم رو برسونه و مفید و مختصر هم باشه، بالاخره یه چیزی که به نظر خودم خیلی تاثیر گذار! بود رو براش فرستادم. یعنی اگه کسی این مسج رو برای من میفرستاد از خوشی میمردم! 

ولی می دونین ویرگو چیکار کرد؟ هیچی! یعنی حتی یه اوکی خشک و خالی هم برام پس نفرستاد. خوب اینطوری شد که خودم با دستای خودم تر زدم به روزم. از صبح از دست خودم به شدت عصبانیم، از اونم بدم میاد که اینقدر می تونه بی تفاوت باشه و اون مسج براش مثه یه جوک بوده که فقط خوندتش. 

خوب تقصیر خوده خرم بود، کاری که بیشتر وقتا میکنم و بدجور میخوره تو پرم. ولی کاش حداقل بعدش آدم میشدم! برای بار هزارم بهم ثابت شد که نباید اون چیزی که توم هست رو واسه کسی رو کنم حتی اگه اون کس نزدیکترینم باشه.

شغل

این ساختمونی که دفتر ما توشه، یه برج نسبتا بزرگه که برخلاف جاهای دیگه همه چی مرتب منظم و تمیزه. تو این مدتی که من دارم اینجا میرم و میام فقط یه بار آسانسور خراب بوده و راه پله ها و لابی همیشه برق میزنه. یه سری نگهبان و کارگر مودب هم داره که معمولا آدم روزشو با دیدن یه سری قیافه خوشحال و خندان شروع میکنه. اما تو همه اینهایی که اینجا کار میکنن یه پسره جوونی هست که حدودا بیست و یکی دو ساله باید باشه، اینقدر این آدم تمیز و مودبه که من گاهی که مثلا جارو به دست میبینمش خجالت میکشم. نه بخاطر اینکه جارو دستشها چون فکر میکنم این آدم لیاقت بیشتر از اینها رو داشته.همیشه موهاش مرتبه و من تا حالا ندیدم که ریشش رو نزده باشه، یه موقعهایی میاد میشه آسانسورچی و اون موقعها همیشه آسانسور خوشبو میشه از بوی عطر این، همیشه میخنده و طبقه بیشتر آدما رو از حفظه و این یعنی توجهش به اطرافش زیاده. من خیلی وقتا از راه پله ها میرم و میام و بارها شده که دستمال به دست مشغول سابیدن در و دیوار دیدمش، بار اول گفتم شاید خوشش نیاد که کسی تو این وضع ببیندش و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و زود رد شم ولی وقتی منو دید مثه همیشه سلام علیک کرد و مشغول کارش شد. اینقدر خوشم اومد که اینقدر راحت با کار و وضعیتش کنار اومده و خودش رو همینجوری که هست قبول کرده. واقعا فرقی نمیکنه که آدما چکاره باشن یا کاری که دارن انجام میدن چقدر مهمه، به نظر من مهم اینه که آدم بتونه خودش رو توی شرایطی که هست قبول کنه و دوست داشته باشه. بارها شده رفتیم رستوران و به وضوح نارضایتی رو میشده تو برخورد و پذیرایی گارسوناش احساس کرد. اینطور مواقع من از اونا موذب تر میشم و احساس گناه میکنم. چه اشکالی داره وقتی آدم قراره گارسون باشه، یه گارسونه خوشحال و با اعتماد به نفس باشه؟ چرا باید خجالت بکشن جلوی کسی مثه من که حتی نمیشناسنم و نمی دونن که چیکارم لیوان و قاشق بذارن یا میز و دستمال بکشن. 

ما مردمی هستیم که عقلمون به چشممونه و آدما رو براساس ظاهر طبقه بندی میکنیم، شاید این خصوصیت باعث شده بعضی از مشاغل منفور باشن( نمی خواستم بگم منفور ولی لغت دیگه ایی پیدا نکردم). از نظر من چیزی که آدما رو شایسته و های لایت میکنه کاری که انجام میدن نیست، نوع برخورد و نگرشیه که به کارشون دارن. اینطوری میشه که گاهی از در مطب بعضی دکترا نمی تونی بری تو اینقدر که بی ادب و بی شعورن و بعضی رستورانارو دوست داری بری به خاطر کارگرا و گارسونای مودبش.

فیس بوک

خوب می دونم کار خیلی زشتیه که آدم یهو بره و پیداش نشه، یا به عبارتی حال نوشتن نداشته باشه ولی پیش میاد دیگه. یه کمیش به خاطر کار و گرفتاری این چند وقت اخیر بود، یه مقداریشم بابت حال نداشتن، که البته نمیشه گفت بیشتر اینکه چیزی نداشتم تعریفی. هرچند که الانم ندارم ولی حداقل حال نوشتن دارم :) 

البته یه مقدارم تقصیر این فیس بوک بود که کمی تا قسمتی از کار و زندگی انداختم! راستش بعد از اورکات تصمیم داشتم تو هیچ کدوم از سایت های اینجوری عضو نشم ولی خوب این فیس بوک ناقلا تا کسی دوستت نباشه نمیذاره بری فضولی واسه همین مجبور شدم یه تجدید نظری تو تصمیمم بکنم تا حداقل یه فضولی مبسوطی بتونم بکنم. کلی میشه آدما رو از این راه شناخت. مثلا دیدین اینایی که ور میدارن عکس پروفایلشون رو یه عکس رنگ آمیزی شده ( آرایش زیاد و زشت) و خشن ولی سکسی میذارن و کلی هم حال میکنن. اصلا از همین عکس پروفایل میشه کلی به درون آدما نفوذ کرد! جدی میگم بخدا. واسه اینکه معمولا آدما عکسی رو که باهاش حال میکنن رو میذارن دیگه و کلی سلیقه آدما رو میشه شناخت. عکسای کشورگشاییها و پارتیهای رنگ وارنگ هم که دیگه خودش یه داستان جداست. مثلا یارو یه سفر یه هفته ایی پا شده رفته ترکیه، بعد اومده پنجاه تا عکس گذاشته همشم با ذکر تاریخ و اینکه اینجا ترکیه است!  

خوب البته اینا به من اصلا ربطی نداره، چیزی که به من مربوط میشه دید زدن عکسا و زندگی مردم بود که کلی باعث تمدد اعصاب بود و بسی خوش گذشت! :) 

آها راستی یه راه خوب واسه لاغر شدن پیدا کردم که رو من خیلی سریع و خوب جواب می ده. من به محض اینکه احساس میکنم شلوارم داره فشارم میده کورن فلکس کلاگز و جایگزین ناهار میکنم. ولی صبحانه و شام رو میخورم اما سبک. فوری جواب میده و تو یکی دو هفته یک تا دو کیلو وزن کم میشه. اگه اضافه وزنتون در همین حداست امتحان کنین. یکی دو هفته پیش رفتم کورن فلکس بخرم، به آقای دریانی گفتم لطفا یه دونه از این کورن فلکسای کلاگز بدین همزمان هم دستمو تا جاییکه میشد دراز کرده بودم و داشتم نشونش میدادم.میگه چهههههه؟! 

میگم کورن فلکس، از این کلاگزا، اسپشال ک، ایناهاش. باز میگه چهههههه؟!!!! مونده بودم چی بگم که خودش گفت ها اسپشیال میخوای!  

چند وقت پیشم مامان یکی از آشناها رفته بوده پیش یه دریانیه دیگه و گفته بوده یه کره بادوم زمینی بدین، یارو گفته بوده نداریم که. باز مامان این گفته بوده چرا دارین من قبلنم ازتون گرفتم، همونا که زرد رنگه تو شیشه است که آقای دریانی میگه ها خوب بگو پینات باتر میخوای دیگه! خوب اینطوریه دیگه. از این به بعد خواستین برین خرید سعی کنین اطلاعاتتون رو بالا ببرین که جلو آقایون کم نیارین :) 

جمعه ایی که گذشت چهلم پدربزگم بود. خیلی زود گذشت به نظرم ولی نمی دونم چرا وقتی به مرگش فکر میکنم انگار چند سال ازش گذشته، در صورتیکه نسبت به بابای ویرگو اصلا این احساس رو ندارم و هنوزم که بهش فکر میکنم اشکم درمیاد. بیچاره مامانشون.  

این چند وقت نه فیلم به دردبخوری دیدم نه کار فرهنگی ایی کردم. نمی دونم چرا شبا به هیچ کاری نمیرسیم، به خاطر تنبلی و بی برنامگیه یا همه همین طورن؟!

...

روزایی که دارن می گذرن جز روزای بی اتفاق ولی خوبن. یعنی هیچ اتفاق هیجان انگیز و محیرالعقولی نمی افته ولی رویهم رفته خوب می گذره.وقتی هم اتفاق خاصی نیفته خوب آدم چیزی نداره که بگه دیگه!

دارم یه سریال می بینم به اسم weeds. راجع به یه خانمه که دیلر دراگه و بعدها هم خودش یه گلخونه درست میکنه که توش ماریجوانا میکاره و میفروشه. خوب خیلی کار کثیفیه ولی اینقدر خود خانمه بامزست و اینقدر تو کارش فان داره و اتفاقای بانمک میفته که اصلا فکر نمیکنی که آدم بدیه و داره کار کثیفی میکنه. اصلا یه جورایی طرفدار این خانمه میشی تا طرفدار پلیس. غیر از موضوع سریال کلا حرفها و صحنه های غیر اخلاقی زیاد داره و از جامعه محافظه کار آمریکایی کاملا بعیده! تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که شاید تو یه ساعتهای خاصی پخش میشه چون هیچ وقت تو کانالای ام بی سی و عربی هم نشونش ندادن. البته نمی خواستم بگم که شاهکار هنریه و ببینینش! حتی میشه گفت خیلی هم ارزش دیدن نداره و منم واسه اینکه بیکار بودم دیدمش. ولی چند روز پیش تو یکی از این ام بی سی ها داشت یه سریال میداد که اسمش گوست ویسپر بود. یه دختره بود که می تونست روحها و مرده ها رو ببینه و باهاشون حرف بزنه. منم که عاشق این جور چیزام حالا پروژه بعدیم اینه.  

راستی این اسپورتیجا چه خوشگلن. من از قرمزش خیلی خوشم اومد اگه کسی داره من حاضرم با پرایدوم عوضش کنما! اونم فقط به خاطر اینه که جدیدا از ماشینای شاسی بلند خوشم اومده. اگه دارین زود بجنبین تا نظرم عوض نشده :)  

پ.ن: اگه قرمز هم نبود اشکال نداره. زیتونی و نقره ایی هم قبوله.