غرغرنامه

اوضاع و احوالم یه کم بهتره ولی هنوز گلو درد و مشکلات دماغی کماکان وجود داره. خدا پدر و مادر سازنده قطره فنیل افرین رو بیامرزه که این چند روزه از خودم جداش نکردم و به لطف وجودش یه کم زندگی راحت تر شد. ولی هوای آلوده و خشک بدترم میکنه و گلودردمو بیشتر میکنه.امیدورام زودتر دوره اش بگذره و خلاص شم.  

دیشب یه فیلم خوب دیدم به اسمه Fireflies in the Garden. یه درام آروم و میشه گفت کم اتفاقه که اصلا کسل کننده نیست. یه تکه هایی از زندگیه یه خانوادست که البته بیشتر راجع به پسر خانوادست و ارتباطش با پدرش. فلش بک هایی به بچگیهای پسر داره و رویهم رفته میشه گفت فیلم خوبیه . البته که جولیا رابرتز عزیز هم توش بازی میکنه اگه مثل من از چشمای قد نقطش و دهن گشادش خوشتون میاد حتما این فیلم رو ببینین. 

شهر کتاب کلی پازل خوشگل آورده. من خیلی دنبال پرتره های مادیگیلیانی بودم و پیدا نکردم ولی الان 3 تا از اون داشت فقط و از نقاشای دیگه هم کلی داشت. کاتالوگش رو میشه نگاه کرد به جز نقاشی های نود ( به ضم نون ) تقریبا همش رو داره. من و ویرگو یه هزار تکه خریدیم. البته من بدم نمیاد واسه خودمم یه دونه بخرم. اگه پازل دوستید زودتر برید که خوشگلاش تموم نشه.  

یه موضوعی خیلی وقته فکرم رو به خودش مشغول کرده. چی میشه که رابطه ها به روزمرگی میرسن؟ من از خودم و ویرگو مثال میزنم. چرا ما که هنوز با هم دوستیم و الان باید آخره عشق و حال باشه برامون به روزمرگی و تکرار میرسیم؟ چرا باید رابطه مون مثه زن و شوهرهای ده سال ازدواج کرده باشه. چرا ویرگو مثه مردایی که حوصله زناشونو ندارن میتونه 24 ساعت یا بیشتر از من بیخبر باشه به بهانه اینکه کار داره و من تو این 24 ساعت ساعتی یه بار یادش بیفتم و از لجم بهش زنگ نزنم. واقعا سرویس دادن زیاد آدما رو پررو و پر توقع میکنه؟ یعنی وقتی کسی رو دوست داری دائم باید چرتکه دستت باشه که محبتت کم و زیاد نشه تا طرف پر توقع نشه؟ یعنی تو این هم آدم نمی تونه خودش باشه بی سیاست و بی ریا؟ نمیگم من تو رابطم کامل بودم و تمام اشکالات از ویرگو. ولی یه جاهایی احساس میکنم اونقدری که برای من مهمه اونقدری که من انرژی میذارم پس نمیگیرم. می خوام بدونم چطور میشه یه رابطه رو زنده کرد. ویرگو آدم تودار و یه دنده ایه. شاید انتخاب خودم اشتباه بوده ولی آدمیه که مکالمات تلفنیش با خاله و مامان و فک و فامیل به ساعت میکشه چطور میتونه یه روز از من بیخبر باشه؟! من می دونم شما هم که اینجا رو می خوندید لطفا توجه داشته باشید که مساله تلفن کردن یا نکردن یا چمیدونم کادو و گل خریدن یا نخریدن نیست. مساله اینه که من به عنوان یه آدم باید از طرف مقابلم انرژی خوب بگیرم و حس کنم که برای اون آدمه بودن و نبودن من مهمه؟ اگه حتی الان نتونم چطور باید توقع داشته باشم که بعد از ازدواج همه چیز خوب باشه؟ منم میشم مثله بیشتر دوستام که ازدواج کردن و مثله سگ پشیمونن. شاید اگه بابای ویرگو زنده بود ما تا الان عقد کرده بودیم! ولی الان شکی که به جوونم افتاده داره پدرمو درمیاره . آخه چیه ان این پسرا که نه میشه بدون اونا زندگی کرد نه میذارن کنارشون با دل خوش زندگی کنی!

سرماخوردگی

سرما خوردم مثه سگ، حس بویایی و چشاییم که کلا تعطیل شده. یه قطره بینی گذاشتم بغل دستم ساعتی یه بار میچکونم تو بینیم بلکه بتونم نفس بکشم. دیدین آدم سرما میخوره عین بدبختا میشه قیافش.دیروزم نیومدم سرکار. یعنی از صبح هر کار کردم که بتونم از جام بلند شم نشد که نشد. تا ظهر ده بار خواب دیدم بلند شدم اومدم سرکار، باز که چشامو باز کردم دیدم مثه جنازه افتادم با دهان باز دارم خرخر میکنم. فکر کنم تب هم داشتم چون پوست بدنم حساس شده بود و گزگز میکرد. به هر حال الان غیر از کیپ بودن دماغم بقیه چیزا خوبه. 

میخوام ماشینمو عوض کنم! یکی از دوستام میخواد ماشینشو بفروشه، چون تمیز و مطمئنه فکر کردم ازش بخرم. چون ماشینه خودمم هنوز سند نزدم، گفتم اینو بگیرم که هم از مدلش بیشتر خوشم میاد هم سالمتره. حالا تو این هفته قطعی میشه.  

۲ تا فیلم دیدم در چند روز گذشته. یکیش The Strangersبود، که ترسناکه و محصوله ۲۰۰۸. لیو تیلور بازی میکنه توش، که من جدیدا دیگه خوشم نمیاد ازش. داستان واقعیه و آخرم هم معلوم نمیشه که با چه انگیزه ایی این اتفاقات افتاده. البته کمی تا قسمتی هیجان انگیزه و من چند باری جیغم دراومد ولی کلا فیلم معمولی به حساب میاد و امتیازش تو آی ام دی بی ۶.۳ بود. 

اون یکی هم یه کمدی دخترونه بود که به درد عصرای جمعه که آدم غمباد میگیره و احساس بدبختی و تنهایی مفرط میکنه میخوره به اسم Baby Mama. ولی اگه میخواین فیلم خوب ببینین قابل توجه نیکزاد، من فیلم مادیگیلیانی رو شدیدا توصیه می کنم. داستان زندگی مادیگیلیانیه که یه نقاش هم عصر پیکاسو و در پاریس میگذره. یه فیلم دیگه هم که این اواخر دیدم و خوب بود Awake هستش.ساخت سال 2007 و به نظر من هم فیلم خوش ساخت و تمیزییه هم هیجان انگیز و پر کششه. 

امروز باز با ویرگو بحثم شد. همش تقصیر من نیست به خدا. خیلی حساس و شکننده شده و به محض اینکه من دهنمو باز میکنم چیزی بگم میگه غر نزن به من. یعنی حتی گوش نمی ده ببینه چی میخوام بگم و دائم میگه موقعیت منو نمیفهمی. ولی از نظر من اینجوری نیست. یعنی دلیلی نمیبینم که اون بخواد به من کم محلی کنه و اینطوری دلش خوش باشه که مثلا به مامانش بیشتر داره میرسه. نمی تونم بگم اندازه اون از این جریان ناراحتم چون نیستم و نمی تونم باشم. من شاید سر جمع 20 بار بابای ویرگو رو دیده بودم ولی اندازه خودم ناراحت و نگرانم. ولی متاسفانه کوچک ترین چیزی که من میگم بحث به حساب میاد و فوری حالت تدافعی میگیره به خودش که موقعیت منو نمیفهمی! البته منم چون این مدت ورزش نرفتم هم وقت خالیم زیاد شده و میشینم هی فکر و خیال میکنم هم یه مقدار زیادی انرژی منفی توم قلمبه شده! دارم سعی میکنم تا جاییکه میشه و می تونم مشکلات و سر و سامون بدم. امروز داشتم چند تا مقاله میخوندم راجع به اینکه چطوری میشه با غم از دست دادن عزیزی کنار اومد و به شرایط نرمال برگشت. متاسفانه ویرگو اصلا راجع به این جریان حرف نمیزنه و من نمی تونم بفهمم تو چه مرحله اییه. هفته دیگه چهلمه و من امیدوارم که بعد از چهل روز یه کم اوضاع و احوال همشون بهتر شه که البته بعیده! 

آرایشگاه

خوب من بالاخره دیروز مثه بچه آدم رفتم آرایشگاه و ابروام برداشتم ولی یه دو ساعتی اونجا نشسته بودم تا نوبتم بشه. خوب به خاطر همین چیزاست که تنبلیم میاد دیگه. ولی عجب کار پر درآمدیه ها، یه دختر هست اونجا به اسم مریم که کار ناخن میکنه. تو دو ساعتی که من اونجا بودم بی اغراق ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومن پول گرفت از مشتریاش. همیشه هم سرش شلوغه،‌یعنی من هر وقت رفتم اونجا چهار، پنچ نفر داشتن از سر و کولش بالا میرفتن. کارشم نه استرس و مسئولیتی داره نه ضرر و زیان مالی. میشینن چند نفری و غیبت و کرکر خندشون به راه، آخرم همدیگه رو ماچ مالی میکنن و میرن سراغ کار و زندگیشون. خوب البته من نه دوست داشتم جای مریم باشم و نه جای مشتریاش، چون کلن از ناخن های بلند که روشون نقاشی شده خوشم نمیاد و ناخن های کوتاه با لاک های کمرنگو بیشتر دوست دارم ولی کار پر درآمدیه، اگه کسی علاقه و عرضه اش و داشته باشه کلی پولدار میشه. 

این فیلمیه ویرگو خیلی پسر خوب و مودبیه، فقط بدقوله. ولی ما پریروز بالاخره گیرش انداختیم و الان کلی فیلم جدید داریم. دیشب اینویزیبل (نامرئی) را دیدم. خوب نمیشه بگی خیلی عالی و بی عیب بود، یه چیزی در مایه های گوست ( روح ) بود البته نه به اون خوبی ولی من دوسش داشتم.یه مقدار زیادیش البته به خاطر شرایط روحی که الان دارم بود. حالا یواش یواش هر فیلمی رو که دیدم مینویسم که خوباشو ببینید. 

برق

چند دقیقه پیش برقمون قطع شد و من بیکار شدم. آخه کار امروزم این بود که باید یه چند تا عکس پیدا میکردم و روشون یه کارایی میکردم ولی نمی دونم چی شد که دیگه به سرور وصل نمیشم. همیشه وقتی برق قطع میشد من اینترنت داشتم ولی فکر کنم باز دستورالعمل جدید صادر شده. به هر حال الان همه چی خوبه هم هوا تاریکه هم بارون میاد فقط صدای جیر جیر این یو پی اس رو اعصابه که اونم الان گفتم اومد درستش کرد.

امروز صبح از پارکینگ اومدم بیرون همه چی خوب بود از کوچه هم که اومدم پایین باز همه چی خوب بود رسیدم به خیابون اصلی دیدم دنده دوم جا نمیره.دیروزم البته دنده سه به دو آب هویج می گرفت ولی فکر نمیکردم اینقدر جدی باشه یعنی امروز عصر می خواستم ببرم نشونش بدم بیچاره رو ولی مجبور شدم بگذارمش خونه. اولش لجم گرفته بود ولی بعد فکر کردم خیلی بدم نیست امروز میرم یه چند تا کار کوچیکی روکه  خیلی وقت بود می خواستم بکنم و با ماشین نمیشد و میکنم. فقط بدیش اینه که ویرگو هم امروز ماشین نداره و قرار بود من برم دنبالش.

وقتی که من با ویرگو دوست شدم ماشین داشت یعنی اینطوری بگم که اول عاشقه ماشین و سر کچلش شدم  تا بعدا که شناختمش و دیدم که بر خلاف قیافه خشن و نامهربونش خیلی دل رحم و مهربونه. داشتم اینو میگفتم که ویرگو ماشین داشت و از زور تنبلی جایی بدون ماشین نمیرفت البته الانم همین طوره. خلاصه آرزو به دل ما موند که یه بار زیر بارونی برفی چیزی دست همو بگیریم مثه این زوجای عاشق طول و عرض ولیعصر و بالا پایین کنیم. البته یه چند باری در حد اینکه صد قدم را بریم تا به سید مهدی برسیم اتفاق افتاده اونم از ذوق آش رشته بوده وگرنه همین طوری محاله. یعنی میگه آدم وقتی میتونه یه جای خلوت که مخصوصه پیاده رویه راه بره واسه چی باید تو دود و سر و صدا وقت بگذرونه. خوب اینو بد نمی گه ولی کیف ولیعصر گردی یه چیز دیگست مخصوصا از تجریش تا پارک ملت. امروزم از اون روزای دو نفرست اگه امکاناتشو که یه یار عاشق پای پیاده روی هست دارین وقت تلف نکنین جا ما رو هم خالی کنین.

راستی تا حالا چای با نارنگی خوردین؟ خیلی خوبه امتحان کنین. اینطوریه که اول باید یه پر نارنگی بذارین دهنتون و یه گاز کوچیک بزنین بعد یه قلپ چای و بقیه نارنگی رو بخورین. مزه چای ترش میگیره خیلی خوبه. من هیچ وقت چای با قند نمی خورم همیشه از حالت دون دون قند آب شده تو دهن بدم اومده واسه همین بیشتر وقتا چاییمو با میوه های مثه گوجه سبز آلبالو نارنگی انار و اینا می خورم . امتحان کنین بد نمیشه.

نمی دونم چرا با اینکه شبا طولانی شده من هیچ کار نمیکنم باز دیروز عصر زود رفتم خونه که مثلا موهامو رنگ کنم و ناخنامو لاک بزنم یه کمی هم کفش و لباسامو مرتب کنم و شستنیها رو بشورم ولی هیچ کدومو نکردم. تنها کار مثبتم این بود که قبل از خواب رفتم یه دوش گرفتم که صبح بتونم یه ربع بیشتر بخوابم. اونم از ترس اینکه صبح زودتر پاشم اینکارو کردم. هزارتا کار نکرده دارم باید برم ابروهامو بردارم از همه بدتر باید برم دندانپزشکی دیگه کلاس ورزشو نگم بهتر دیگه. یه چیزه خیلی جالب من جدیدا روزایی که دلم یه چیزایی می خواد که نمی خورم شبا تا صبح خواب خوردن میبینم. اینقدر خوابم واقعیه که صبحها باید فکر کنم تا یادم بیاد چیزایی که خوردم کدومش واقعی بوده کدومش نبوده. جالبه که تو  خواب هم باز وجدان درد میگیرم ولی برام مهم نیست و می خورم! مثلا دیشب یکی از چیزایی که می خوردم شیرینی ناپلئونی بود که اندازه یه کیک مسطتیلیه بزرگ بود و لاش هم موز داشت. حالا در حالت عادی من اصلا موز دوست ندارم ولی دیشبیه خوشمزه بود کلی و وقتی چشمامو باز کردم واقعا احساس میکردم تو دهنمه البته لحاف  و بالش و همه متعلقات تختم سر جاش بود یه وقت فکر بد نکین خدای نکرده.

خوب من هر چی چرت و پرت می نویسم برق نمیاد و انقدرم اتاق تاریکه که چشمام داره درد میگیره.برم یه دوری اطراف بزنم ببینم بقیه چیکار میکنن.

راستی الان نزدیکه یه ساعت که می خوام برم دستشویی که فکر میکردم الان که برق نیست آب هم نیست بعد یهو یاد افتاد که مجید جان این برقه که رفته آب هست هنوز خداروشکر. نمی دونین که چقدر خوشحال شدم!

مردن

چقدر من این صبحهای سرد و گرفته پاییزو دوست دارم. البته هنوز ظهرها گرم میشه ولی بازم خوبه.پنجشنبه با ویرگو رفتیم یه سر به مامانش زدیم بعد هم با برادراش و یه چند نفر دیگه رفتیم پیش باباش.جاییکه بابای ویرگو خوابیده خیلی قشنگه و اصلا احساس ترسی که تو بهشت زهرا هست و نداره. من از بهشت زهرا خیلی می ترسم، مثه کارخونه مرده درست کنی میمونه. البته تمام فک و فامیلم اونجان ولی هر بار که میرم کلی غصه می خورم. ولی بابای ویرگو تو صحن یه امامزادست و اینقدر همیشه اونجا شلوغ و زندست که احساس قبرستون بودن به آدم نمی ده. نمی دونم واقعا مرده ها ما رو می بینن یا نه، خیلی دلم می خواست بدونم که بعد از مردن چی به سر آدما میاد. من به بهشت و جهنمی که جوی شیر عسل و حوری و قلمان داره اعتقادی ندارم، یعنی به نظرم درست نیست که آدم خودشو از تمام چیزایی که میتونه ازشون لذت ببره محروم کنه و بعد همونا رو تو بهشت بهش تقدیم کنن. یه معلم دینی داشتیم که می گفت تو بهشت حوریایی هستن با سینه های درشت و برجسته و لباسهایی از جنس حریر، همچین خودشم دهنش آب میافتاد که الان که فکر می کنم میگم شاید گی چیزی بوده! بعد ما میگفتیم حوری که به درد ما نمی خوره پس ما چی، اونم می گفت برای شما قلمان هایی هستن با شانه های پهن و ابروان مشکی، بعد مام قند تو دلمون آب میشد! تقریبا هر یه هفته درمیون این بحث تکرار میشد. خوب من میگم اگه قرار اونجا حوری و قلمان بدن خوب آدم خودش اینجا سر صبر و حوصله حوری و قلمانشو انتخاب می کنه دیگه. جوی شیر و عسل هم که اصلا به نظرم چیز هوس انگیزی نیست که بخوام این دنیا خون به جگر خودم بکنم تا اون دنیا جایزه بگیرم! حالا نگین این دختره کافره ها، نه بابا من به خیلی چیزا اعتقاد دارم ولی این جور حرفا تو کتم نمیره راستش. شایدم اشتباه میکنم و اون دنیا سیخ داغ که کردن فلان جام تازه میفهمم دنیا دست کی بوده! 

به هر حال می خواستم بگم خیلی دوست دارم بدونم بعد از مردن چه اتفاقاتی میفته. 

جمعه هم رفتیم خونه اون دوستم که باباش فوت کرده بود.واقعا بعضی آدما خیلی قوی برخورد می کنن اینجور مواقع، من که خیلی بهشون حسودیم میشه. فکر کنین مامانشون نزدیک ۵۰ سال با باباشون در کمال خوبی و خوشی زندگی کرده بود و تو مراسم لبخندش از رو لبش پاک نشد. خودش و برادرش هم همینطور. خوشحال بودن که همگی کنار هم بودن و به نظرشون اینقدر این اتفاق آروم و راحت افتاده بوده که جایی واسه نگرانی براشون نگذاشته. حتما همشون خیلی غمگین و ناراحتن از اینکه باباشون رفته ولی اینهمه حفظ ظاهر و قوی بودن جای تحسین داره. 

خلاصه آخر هفته منم اینجوریا گذشت، البته که در کنار ویرگو بودن در حال حاضر برام بهترین اتفاقه و فرقی نمیکنه کجا باشیم و چکار کنیم. آرامشی که این چند وقته از هم میگیریم چیزیه که فقط خودمون میفهمیمش. خدایا مرسی برای همه چیزایی که دادی و خواهی داد. 

بستنی

چقدر امروز هوا خوبه، آدم کوههای سفید پر برف رو که میبینه روحش تازه میشه. آخ انقدر دلم می خواست الان تو یه کوه پربرف بودم و رو برفا خرغلت میزدم ولی درعوض الان پشت میزم تو این اتاق کسل کننده نشستم و دارم دری وری می نویسم! صبح هم خیلی خیابونها خلوت بود، اینجوری که میشه تهران کلی دوست داشتنی میشه. اصلا دلم نمی خواست برسم سرکار. 

تو دو روز گذشته کلی ویرگو رو دیدم تازه وقتی دیدمش فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. اوضاع و احوال روحیش خیلی بهتر بود ولی میفهمیدم که تا یادش میفته باز چشماش قرمز میشه و ساکت میشه. امروز هم با هم میریم خونشون که هم من مامانشو ببینم هم بریم به باباش یه سر بزنیم. هنوز هم باور نمی کنم که بابای ویرگو زیر یه خروار خاک خوابیده. وقتی من اینطوریم دیگه تکلیفه اونا معلومه. 

دیروز من کار داشتم و یه ساعت دیرتر اومدم بیرون، چون صبح هم باید میرفتم خارج از شهر واسه یه کاری ماشین نبردم. نیم ساعت وایسادم دم شرکت منتظر تاکسی، همه تاکسی ها خالی میچرخیدن که دربست ببرن. اینجور وقتا از خودم لجم میگیره که باید محتاج یه مشت آدم گردن کلفت و مفت خور بشم. آقا جان وقتی راننده تاکسی هستی وظیفه داری مردم و سوار کنی اگه نه باید بری تو آژانس کار کنی. بعد با هر کی حرف میزنی از وضع مملکت و دولت گله داره، خوب وقتی خودمون با همدیگه این کارو میکنیم دیگه از یه مشت آدمی که دارن حکومت میکنن و فکر جیب خودشونن چه انتظاری میشه داشت. اینقدر وایسادم که خسته شدم و پیاده رفتم تا یه جا که ویرگو بیاد دنبالم ولی درعوض یه ساعت راه رفتم :) 

تو جردن یه نمایندگی آدیداس باز شده که دیروز رفتیم یه دیدی زدیم. چیزاش خوبه و چون نمایندگیه قیمتاشم خیلی پرت و پلا نیست.بغلشم داره یه فروشگاه مانگو باز میشه. کاره پر درآمدیه ها، آدم بره نمایندگی این برندایی رو که خیلیم گرون نیستن بگیره. الان بنتون فکر نکنم تو هیچ جای دنیا به اندازه ایران فروش داشته باشه. من خیلی تو فکر زارا بودم ولی میگن حتما باید یه فروشگاه سه طبقه بر خیابان با دید باز داشته باشی تا نمایندگی بدن، منم که ندارم! 

دیروز فهمیدم که پدر یکی از دوستای خیلی خوبم فوت کرده و کلی باز ناراحت شدم. فردام باید بریم مراسم اون. خدایا قرار بود دیگه اتفاق بد نیفته، باز که یادت رفت.لطفا به مادر بزرگ ویرگو و پدر بزرگ من رحم کن و از ما بکش بیرون، مرسی. 

راستی بالای جردن یه بستنی فروشی هست به اسم کلداستون. اگه نرفتین برین که غفلت موجب پشیمانیست. می تونین یه طعم بستنی انتخاب کنین بعد با یه چیزای مثله شکلات، کیک، میوه و مغزای مختلف قاطی کنین. اگه انتخاباتون درست باشه در آخر یه بستنیه خیلی خوشمزه خواهید داشت، البته تو گلستان هم یه بستنی فروشیه اینجوری هست ولی اون یه اسکوپ بستنی رو با چیزی مخلوط نمی کنه و حتما باید سفارشتون بیشتر باشه. ولی اینجا یه اسکوپ رو هم با هر چی عشقتون بکشه قاطی میکنه. خوب معلومه که رفتم خوردم و تمام کالری های سوخته شده به خاطر پیاده روی رو جبران کردم، اصلا کیف زندگی به همینه دیگه!