...

به زودی کار به جای میرسد که نمی فهمیم این که می شنویم یا می بینیم حقیقت دارد یا شایعه است …

آمار کارمندان وزارت کشور: افراد واجد شرایط رای: ۴۹۳۲۲۴۱۲ افراد
شرکت کننده در انتخابات: ۴۲۰۲۶۰۷۸ تعداد آرای باطله: ۳۸۷۱۶ ۱ میرحسین
موسوی خامنه ۱۹۰۷۵۶۲۳ کروبی ۱۳۳۸۷۱۰۴ محمود احمدی نژاد ۵۶۹۸۴۱۷ محسن
رضایی میرقائد ۳۷۵۴۲۱۸ لطفا در اطلاع رسانی این خبر ما را یاری کرده و به
دیگران خبر دهید
تصور من از از انتخابات این دوره همچین اماری بود … مردم ما عقل و شعور دارند … همه چیز را دیدند و شنیدند … مگر میشود ؟ ما با کدام شعوری باید باور کنیم که ۲۴ میلیون نفر به احمدی نژاد رای داده اند !!!
دارند به ملت توهین میکنند !
اگر ۲۴ میلیون نفر به احمدی نژاد رای دادند پس چرا مبایل ها انتن ندارند ؟ چرا نمیگذارند این ۲۴ میلیون نفر به هم تبریک بگن ؟ چرا همه چی فیلتر شده ؟ چرا سرعت اینترنت انقدر پایین امده ؟ چرا از این ۲۴ میلیون نفر یک میلیون نفر بیرون نمیان تا بابت بردشون در انتخابات شادی کنند ؟ اگر نصف این تعداد هم بخوان شادی کنن مملکت رو می ترکونن … پس کوشن این ها ؟
بغض سنگینی در گلوم گیر کرده …. حس حقارت … درد …. 

  

 

از وبلاگ گیلاس

یه هفته نامه

اگه فکر میکنین مرکوری عروس شده و سرگرم ماه عسل و عشق و حال و این حرفاست، باید بگم سخت در اشتباهین. ما برای بار دوم وقت محضر گرفتیم و باز عقب انداختیم! البته این دفعه هنوز کسی نمرده و اینطور که از شواهد و قرائن برمیاد کسی قصد مردن هم نداره خدا رو شکر. 

مشکل من و ویرگو بودیم این دفعه! جریان از یه شب عاشقانه بهاری شروع شد که نم نم بارونی هم میبارید و ویرگو زل زد تو چشمام و بهم گفت که من مجبورش کردم که ازدواج کنه و شرایط رو جوری پیش آوردم که نتونسته درست فکر کنه! محض اطلاع دوستان بگم تو اون لحظه فقط داشتم به مامانم فکر میکردم که چطوری با ذوق و شوق داره برای زندگیه من آت و آشغال جم میکنه و به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم و فقط فکر میکردم چرا اینقدر دیر دارم این چیزا رو میشنوم. دلم می خواست اینقدر قدرت داشتم که همونجا ویرگو رو از ماشین پیاده کنم و پشت بندش تمام خاطرات و از ذهنم شوت کنم بیرون و دیگه اسمی از ویرگو و خانوادش نیارم. صحبتهای ما از اون شب به فرداش کشیده شد و تا ظهر فردا ادامه داشت. البته صحبتی نبود، بیشتر درگیریه ذهنی ویرگو بود با خودش. چیزی که من الان هم که دارم فکر میکنم میبینم اگه جای من هر آدم دیگه ایی هم بود باز اون با خودش این مشکل رو می داشت ولی متاسفانه ویرگو بدترین شرایط رو انتخاب کرده بود واسه خالی کردن ذهنش و تمام انرژی که من این مدت علیرغم مشکلات و بداخلاقیهای خودش تونسته بودم جمع کنم رو دود کرد فرستاد هوا. در نهایت اون روز قرار شد طبق وقت قبلی پیش بریم و چیزی رو عقب نندازیم. ولی ایکاش حال منو میفهمید هنوزم که هنوزه با گذشت یه هفته از این جریانات سرم منگه و فکر میکنم ویرگو بالاخره فهمید چه بلایی سر من آورده یا نه؟ 

از فردای اون روز من افتادم گوشه خونه و نتونستم از جام بلند شم.این وسطا مشکلات دیگه هم پیش اومد از جمله اینکه مادر ویرگو در آخرین لحظات گفت ما حتما باید عروسی بگیریم و بدون مهمونی نمی تونیم بریم سر خونه و زندگیمون. این در حالیه که تا سال بابای ویرگو هنوز شش ماه دیگه مونده و من باید این مدت رو عقد کرده می موندم خونه خودمون! ویرگو می دونست که من چه آلرژی عجیبی به این جریان دارم ولی ساکت نشست و نه تنها از برنامه هایی که ما با هم داشتیم و راجع بهش به توافق رسیده بودیم حرفی نزد بلکه گفت با حرفای مامانش موافقه و منم بهتره زر زر بیخود نکنم. این تیکه رو خودم گفتم ولی معلوم بود تو دلش همچین طور چیزی میگذره! تمام اون شب رو من داشتم فکر میکردم چطور یه پسر به این سن و سال میتونه اینقدر به ساز بقیه برقصه و نتونه برای خودش تصمیم بگیره. هنوزم نمی دونم چطور همچین چیزی ممکنه که من یه الف بچه بتونم حرف خودمو بزنم و روش وایسم ولی مامان ویرگو که یه زن شصت سالست بابت کاری که ما می خواهیم بکنیم قراره تو معذوریت اخلاقی قرار بگیره و باید جوابگوی حرف مردم باشه! در صورتیکه مادر ویرگو اصولا آدمی نیست که تو حرف از کسی کم بیاره! 

این شد که فرداش زنگ زدم به ویرگو و گفتم قرار و عقب بندازیم و آنچنان آرامشی بعدش اومد سراغم که برای هیچ کس باور کردنی نیست! یعنی شما فکر کنید من اینهمه منتظر همچین روزایی بودم ولی اینقدر ویرگو و خانوادش برام این روزا رو سخت کردن که بدون ذره ایی ناراحتی یا پشیمونی تصمیم به اینکار گرفتم. نمی دونم چرا آدما فکر میکنن وقتی کسی دوسشون داره مجازن هر رفتاری داشته باشن و اون طرف هم حق نداره دلخور بشه. نمی دونم این چه مریضیه که تا وقتی هستی و آروم داری زندگیتو میکنی دیده نمیشی ولی به محض اینکه تصمیم به رفتن میگیری تازه عزیز میشی. ویرگو جدیدا شخصیت مضطرب و بلاتکلیفی پیدا کرده، هم نگرانشم هم ازش ناراحت میشم. قرار بریم پیش مشاور و من امیدوارم واقعا کمکی بهش بشه. ویرگو بعد از مرگ پدرش روزای سختی رو گذروند خیلی سعی کردم درکش کنم و کنارش باشم تو گذر از اون روزها ولی متاسفانه اثراتش هنوز باقیه و من که از همه بی تقصیرتر هستم بیشتر مورد اصابت ترکشهاش قرار میگیرم!