بازم تولد...

چه هوا سرد و کثیفه، کاش یه بارونی برفی چیزی بیاد. من این موقع از سال که میشه به خاطر آلودگیه زیاد همش حالت تهوع و سردرد دارم.اوایل فکر میکردم مریض شدم ولی دیدم روزایی که نمیام سرکار خوبم فهمیدم مال هواست.  

ببینم، یعنی چی که امسال اینقدر زود گذشت؟ من واقعا نفهمیدم چطوری نهمین ماه سال هم داره تموم میشه. تا جاییکه من یادمه قبلنا که مدرسه میرفتیم روزا خیلی دیر میگذشت، نمی دونم از عشق مدرسه بود یا واسه همه همینجور بود. به هر حال الان که حسابی رفته رو دور تند. جالبه که نه خوش میگذره نه اتفاق خارق العاده ایی میفته. این چند وقت از بس به هر کی زنگ زدم افسرده و بلاتکلیف و کلافه بوده که تصمیم گرفتم تلفنامو به آدما کم کنم. خوب بده دیگه، من که خودم خیلی آدم پرانرژی و شادی نیستم از اونورم به هرکس زنگ میزنم یا داره غر می زنه یا بدتر از خودمه. خوب اینجوری ترجیح می دهم خیلی کم با دوستام حرف بزنم. آخه جالب اینجاست اگه هر از چند گاهی حالم خوب باشه و اتفاق خوبی هم افتاده باشه، وقتی برای کسی تعریف میکنی انگار حسودیشون میشه، اینه که جدیدا دارم فکر میکنم همه چیز و به همه کس نباید گفت حتی دوستان صمیمی. 

این آخر هفته از بس خوابیدم صورتم سه برابر شد و تلافیه همه بیخوابیهای این چند وقت حسابی دراومد. یه فیلم خیلی خیلی مزخرف هم رفتیم به اسم احضارشدگان! یعنی من نمی دونم رو چه حسابی این فیلمو ساخته بودن از بس که چرند بود. اینکه ما چرا رفتیم این فیلمو ببینیم به خاطر برنامه ریزی دقیق ویرگو بود! رفته بود سینما آزادی و واسه یه فیلمی که ساعتش به ما میخورد بلیط گرفته بود، ما معمولا اینقدر تخیلی نمیریم سینما و از قبل می دونیم چه فیلمی رو می خواهیم ببینیم ولی ایندفعه برنامه ریز جریان خاله ویرگو بود و از اونجاییکه اونا خیلی همه کارشون سر صبر و حوصله است معمولا این اتفاقات پیش میاد. بدیش این بود که مامان ویرگو هم اومده که مثلا دلش وا شه ولی اینقدر مرده و سردخونه و جنازه نشون داد که بیچاره فکر کنم حالش خرابتر شد.من نمی دونم چرا سینماهای خوب هر آت و آشغالی که دستشون میاد رو نشون می دن، به نظرم یه کنترل کیفی رو فیلم باید بشه و هر فیلمی تو هر سینمایی اکران نشه.  

فردا تولد مامانمه، امروز باید برم براش کادو بگیرم. مامانم خوبیش اینه که هر چی که براش میگیری خوشحال میشه و کلا کادو خریدن براش خیلی سخت نیست. اینقدر خوشم میاد از آدمایی که وقتی براشون چیزی میگیری از ته دل خوشحال میشن و از چیزی که براشون گرفتی استفاده میکنن، آدم تشویق میشه تند تند براشون کادو بخره :)

 

پنجشنبه ها

چه هوا سرد شده. مثل اینکه قرار هفته دیگه سردتر هم بشه. من عاشق رانندگیه صبحهای پنجشنبم، اصلن کل هفته رو به عشق پنجشنبه صبحها رانندگی می کنم.مسیری رو که من هر روز ۳۰ تا ۳۵ دقیقه تو راهم، پنجشنبه ها یه ربع میرسم. امروز که خلوتر هم بود. چمنای مدرس هم یخ زده بودن و داشتن یواش یواش بخار میشدن و یه مه قشنگی درست کرده بودن.بعد میشه تقدیر شادمهر عقیلی رو با صدای بلند گوش داد و با صدای بلندتر هم باهاش خوند، پنجشنبه دیگه امتحان کنن خیلی میچسبه. تازه بخاری ماشینم نباید روشن باشه که آدم بفهمه داره زمستون میاد! :) 

پریروز که تعطیل بود از صبح تا شب خونه مامان ویرگو بودم. کلی آدم اومد و رفت و کلا روز خسته کننده ایی بود. بعدازظهر هم همه رفتن و من و ویرگو فکر کردیم تا شب بمونیم که مامانش یهو تنها نشه. این شد که من باز تا رسیدم خونه ساعت یک بود و از خستگی نفهمیدم چطوری خوابم برد.  تصمیم دارم این آخر هفته جبران کنم و همش بخوابم اگه بشه. 

دیشب فیلم ۲۱ رو دیدم. به عنوان یه فیلم سرگرم کننده خوب بود. راجع به یه پسر باهوشه که تو اعداد و ریاضی خیلی سریعه. از طریق یکی از استاداش که کوین اسپیسیه با یه گروه آشنا میشه که میرن لاس وگاس ۲۱ بازی میکنن. اینم چون عشق هاروارد بود و پول نداشت میره که پول دربیاره. بد نبود اگه دم دستتون بود ببینیدش. 

مثل اینکه دیزین دیروز باز شده.خوش به حال کساییکه اونجان، آفتاب و هوای سرد و برف پودرو چی میشه! هر کی رفته بهش خوش بگذره. اگه این ویرگوی تنبل بیاد ما هم هفته دیگه عازم میشیم، نایب الاسکی هستم حتما :)

:)

سلام، سلام. من امروز بیخودی حالم خوبه. با اینکه صبح کلی تو ترافیک موندم و وقتی رسیدم جا پارکمو گرفته بودن و مجبور شدم کلی دورتر ماشینو پارک کنم و تیک تیک بلرزم تا برسم به ساختمونمون ولی به هر حال خوشحالم. با اینکه هنوز حقوق تیرمو نگرفتم و دیروز خیلی عصبانی شده بودمو می خواستم برم خون به پا کنم چون کلی خودم پول لازم دارم ولی خوب اینم باعث نمیشه ناراحت باشم! آدم اگه بخواد بابت این چیزا ناراحت باشه هر روز سوژه واسه عزاداری پیدا میشه.  

یکی از مهم ترین خبرای هفته گذشته اینه که بالاخره رفتم واسه تعویض پلاک ماشینم. با همون دوستم که در واقع فروشنده ماشین بود رفتیم. ما رفتیم مرکز آزادی و به نظرم جز معدود ادارات دولتی بود که همه سریع و بدون عقده کار میکردن. البته ما صبح زود نرفتیم. از اونجاییکه همه فکر میکنن صبح زود برن که خلوت تره و یه قانون کلی هست که میگه همه احمقها مثله هم فکر میکنن،‌ما ظهر رفتیم و کارمون یه ساعته انجام شد. حالا دیگه ماشینم سر و صاحب پیدا کرده و دیگه مثه بچه یتیما نیست. البته هنوز محضر نرفتیم که اونم احتمالا فردا میریم. 

تو هفته گذشته دو روز هم رفتم خونه مامان ویرگو یه سری بهش زدم. بقیه روزای هفته هم با ویرگو بودمو اینقدر شبا دیر میشد تا برم خونه که یه روز تا ظهر گرفتم خوابیدمو بیخیال کار شدم. کلا هفته گذشته نا مرتب اومدم سرکار ولی تنوع لازمه دیگه گاهی اوقات! 

هیچ چیزه جدیدی واسه خودم نخریدم! منتظرم حقوق عقب افتادمو بگیرم تا از خجالت خودم دربیام البته یه چیزایی چشم گیر کردم که در موقعیت مناسب برم سراغشون. 

سه شنبه هم که قراره برم خونه مامان ویرگو. هم اولین عیدشونه هم تولد بچه برادرش. هفته دیگه هم عروسی دو تا از دوستامونه. خیلی جالبه اینا چهارمین زوجی هستن که بعد از یه آشناییه کوتاه مدت تصمیم به ازدواج گرفتن. منظورم از کوتاه مدت زیر شش ماهه. من فکر میکنم اینقدر آدما الان غیر قابل اطمینان شدن که هر کس که یه آدم نسبتا متعادل و حسابی میبینه باید دو دستی بچسبتش. یه مهمونیی دیگه هم قراره دعوت شیم که هنوز روزش معلوم نیست. بیشتر به خاطر ویرگو دوست دارم برم که یکمم حال و هواش عوض شه. رابطمون فعلا بد نیست. دارم سعی میکنم که به قول اون غر نزنم البته من که در و گوهر از دهنم میریزه اون فکر میکنه غرغره! آخه من تا دهنمو باز میکنم حرف بزنم میگه داری غر میزنی،‌کلن هر حرفی که راجع به خودمون باشه رو غر حساب میکنه. از طرفی هم وقتی یه مدت راجع بهش حرف نمیزنم خودش دلش تنگ میشه و سر حرف باز میکنه! کلن این شهریوریها خیلی بدقلقن.  

آخ نمی دونم چرا اینقدر گرسنمه. البته می دونما! امروز یه دونه از این ماستهای هلوی کاله رو آوردم گذاشتم تو کشوم که ساعت ده بخورمش. از صبح این اسید معده من داره ترشح میکنه و به مغزم فرمان خوردنشو می ده. آخه من نمی دونم چرا اینقدر شکموام. خدا نکنه تو یخچالمون یه چیز خوشمزه ایی داشته باشیم، اینقدر میرم و میام و انگشت میکنم بهش که ذره ذره تموم میشه.یعنی من نمیفهمم چطوری میشه که بعضیا همیشه اشتها ندارن یا بی میل غذا میخورن یا کلی از خوراکیارو دوست ندارن. من تنها چیزی که دوست ندارم ماهی کیلکاست اونم چون درستست بدم میاد ازش. دوست ندارم چیزی که میخورم حیوون بودنش معلوم باشه یعنی بره و ماهیه درستم که تو عروسیا میذارنو نمی خورم البته اگه خردش کنن چرا ولی وقتی درستشو میبینم نمی تونم. به هرحال تنها خوراکیای موجود یه بسته ساق طلایی و یه دونه ماسته متاسفانه که اگه ماست رو هم الان بخورم با چه انگیزه ایی تا عصر دووم بیارم هان؟!

...

از صبح این صفحه رو باز کردم بلکه تو رودروایستی بمونم یه دو کلمه بنویسم بالاخره الان از رو رفتم دیگه. آخر هفته گذشته درگیر ویرگو و چهلم پدرش بودم و تقریبا پنجشنبه و جمعه به این کار گذشت. ویرگو انگار که تازه یادش افتاده باشه که چی شده دایم در حال گریه کردن و دلتنگیه. البته می فهممش چون یه مدتی که میگذره و آدم از روزای اول که فاصله میگیره انگار تازه میفهمه که چه بلایی سرش اومده. منم دارم سعی خودمو میکنم که این روزا بی تنش بگذره و ویرگو بتونه یه کم روی کارهاش و افکارش متمرکز بشه.اوضاع و احوال خودمم ای روبراهه نسبتا. هفته گذشته روزای شلوغی رو گذروندم ولی این هفته فعلا خوبه.کماکان ورزش نمیرم ولی یه جای خوب پیدا کردم که از همه لحاظ خوبه و تو این هفته میرم اسم می نویسم.  

دیشب یه فیلم خیلی خوب دیدم به اسم Amores perros. به زبون اسپانیاییه و اینی که من دیدم با زیر نویس فارسی بود. جدید نیست فکر میکنم مال هفت یا هشت سال پیش باشه خودمم خیلی وقت بود که گرفته بودمش ولی کاورش انگیزه ایجاد نمیکرد که ببینمش تا دیشب که بالاخره دیدمش و پشیمون شدم که چرا زودتر ندیدمش. کلا من فیلمای اروپایی و مستقل رو به فیلمای هالیوودی ترجیح میدم. چند وقت پیشم یه فیلم دیگه دیدم به اسم Black Book که اونم خیلی خوب بود با اینکه زبونش آلمانی بود و زیرنویسش باز نمیشد دیدمش و یه بار دیگه هم با زیر نویس انگلیسی دیدمش.خلاصه اینم از احوالات فیلمیه من. 

شدیدا دلم خرید کردن می خواد مخصوصا کفش. یعنی بعد از ماچ و بغل که تقریبا حال همه خانما رو خوب میکنه کفش خریدنه که حالمو به شدت روبراه میکنه. فقط حیف که کفش درست و درمون کم پیدا میشه! واسه همین مجبورم دیگه به همون روش اول اوضاع و احوالمو روبراه کنم :)  

هوام که از صبح هم کشیده ولی هیچی نمی باره البته شنیدم که دیزین این هفته باز میشه بازم جای شکرش باقیه که حداقل تو کوهها بارندگی خوب بوده.  

خیلی حرفم نمیاد این چند خطم نوشتم که کسایی که میان اینجا سر می زنن به دیوار نخورن. خوبما ولی حرفم نمیاد :)

مشاور

حوصله نوشتن ندارم.ته ته وجودم یه چیزی داره اذیتم میکنه هر چی که فکر می کنم دلیل اینهمه ناراحتی و نگرانی رو نمی فهمم. به یه مشاور خوب احتیاج دارم یه آدمی که پولکی نباشه و وقتی داری باهاش حرف می زنی چشمش به ساعت نباشه.دلم می خواد مشکلات و نگرانیهام از دید یه آدم بیطرف و غریبه قضاوت بشه. دلم می خواد بدونم تو خیلی از مواقع که ناراحت و عصبانی میشم حق دارم یا دارم اشتباه می کنم و از کاه کوه میسازم.شاید باور نکنین ولی چیزی که الان نیاز دارم بشنوم اینه که مقصر کیه. شاید احمقانه باشه چون دنبال مقصر گشتن دردی رو دوا نمیکنه ولی برای من حیاتی ترین موضوعه. شاید اگه کسی غیر از دوستان و آشناها با اطمینان حق رو به من بده بتونم یه تکونی به خودم بدم و یه تصمیم جدی بگیرم. منظورم از تصمیم جدی قطع رابطه با ویرگو نیست بلکه شرایط جدید ایجاد کردن و گرفتن حقوق فردیه خودمه. 

کسی یه مشاور خوب سراغ نداره؟ 

لوسیفر

پنجشنبه و جمعه شلوغی رو گذروندم. پنجشنبه که تا ظهر سرکار بودم و کلی کار داشتم، بعدم با ویرگو باید می رفتیم شیرینی و حلوا واسه چهلم سفارش میدادیم و کارتا رو می دادیم چاپ کنن.بعدم باید می رفتیم خونه مامان ویرگو که باهم بریم پیش باباش ولی ما چون اینجا معطل شدیم اونا رفتن و قرار شد که ما خودمون بریم و اونجا همو ببینیم ولی اینقدر اتوبان شلوغ بود که یه ساعتی طول کشید برسیم کرج. خلاصه وقتی ما رسیدیم هوا تاریک شده بود و یه نم بارونی هم می زد. ولی سرد بود و نمیشد خیلی وایساد، خانواده ویرگو هم رفته بودن. یه کم پیش باباش بودیم و بعد رفتیم سراغ کسی که سنگ و قرار بود درست کنه. سنگش خوشگل شده بود خیلی، ویرگو یه لی آوت تمیز و مرتب داده بود بهشونو روی همون تراشیده بودنش. یه چیز جالب اینه که من هر بار که میرم اونجا بابای ویرگو رو گوشه و کنار میبینم و تقریبا مطمئنم که همیشه حضور داره. بعدم رفتیم خونه مامان ویرگو، من تصمیم داشتم زودتر بگردم ولی دیدم مامانش تنهاست و خود ویرگو هم می خواست بره بیرون گفتم بمونم یه کم پیش مامانش که تنها نباشه. بعدم کم کم بقیه اومدن و تا شام خوردیم و یه کم نشستیم ساعت یک شد. یه مشکلی که من با خونه ویرگو اینا دارم اینه که شامو خیلی دیر می خورن. ما تو خونه خودمون تا ساعت ۸ حتما شام خوردیم و تموم شده ولی خونه مامان ویرگو تا همه جمع بشن و بیان سر شام ساعت ده و نیم یازده شده. منکه همیشه قبل از شام یه چرتی میزنم!  

فردا صبحشم رفتیم از دوستم ماشینش و گرفتیم و بردیم خونه مامان ویرگو چون ماشین خودمم اونجا بود، دزدگیر و ضبط و یه سری خرت و پرتاش و می خواستم جا به جا کنم. تا پنج عصر هم گرفتار ماشینا بودیم، بعدم رفتیم خونه ویرگو اینا ناهار خوردیم و من یه چرتی زدم. بازم واسه شام مهمون داشتن. بیچاره مامان ویرگو دائم در حال غذا درست کردنه، هر وعده یه چهار پنج نفری مهمون دارن. بیچاره خستگی توش مونده دیگه. ما هم می خواستیم زود بیایم ولی دیدم مامان ویرگو کار داره موندم یه کم کمکش کردم و شام خوردیم و مثلا خیلی سعی کردیم که زود بیایم بیرون ساعت یازده و نیم موفق شدیم! ماشین ویرگو خونه دوستم بود رفتیم ورش داشتیم و من اومدم خونه و ویرگو هم رفت خونش. حالا رسیدم خونه ساعت یک شبه ماشینو آوردم تو پارکینگ اومدم بالا لباسامو عوض کردم،‌اومدم بخوابم دیدم سوییچم نیست. هی اینور بگرد اونور بگرد نبود که نبود. رفتیم تو پارکینگ می بینم در ماشین بستست. یعنی سوییچ تو ماشین جا نمونده. یعنی داشتم خل میشدم که یه آدم چقدر میتونه گیج باشه. ده بار کیفمو ریختم بیرون تو جیبای بارونیمو دیدم نبود دیگه. بعد می دونید کجا پیدا شد تو کیفم! من به اینکه اشیا با آدما گاهی لج میکنن خیلی اعتقاد دارم. هزار بار شده که داشتم دنبال یه چیزی میگشتم و پیداش نمیکردم بعد دیدم اون چیزی که می خواستم درست جایی که چند بار گشتم و جلوی چشمم بوده.  

به هر حال تا اون شب جمع و جور کردم که بخوابم ساعت دو شد، خوب طبیعیه که دیروز که شنبه بود، اینجا پشت میزم یه سگ خسته و بیحال نشسته بود که هر از چند گاهی پر و پای ملتو به دندون میگرفت تا ظهر که به پیشنهاد دوستم از نایب غذا گرفتیم و خوردیم و فهمیدیم خوشبختانه هنوز دچار افسردگی نشدیم چون با یه غذای خوب حالمون از این رو به اون رو شد.  

عصرم هم بعد از کار رفتم کارواش، ویرگو هم ماشینشو آورد که اون بیچاره رو هم بشورن فکر کنم یه سه هفته ایی میشد که ماشینشو نشسته بود، واسه ویرگو وسواسی که هفته ایی دو بار ماشینشو میشوره این یعنی فاجعه! بعدم رفتیم خونه ویرگو و یه شامی خوردیم و من اومدم خونه. امروزم که بارون اومد و یه حالی به ماشینم داد، البته قبل از اونم این گربه ایی که تو پارکینگ ما ولو  با دست و پای گلیش همه جای ماشین راه رفته بود. من نمی فهمم به جز ماشین من چهار تا ماشین دیگه تو پارکینگه که رنگاشونم روشنه چرا این گربهه وقتی از خیابون گردی برمیگرده و دست و پاش گلیه میاد و رو ماشینه من میشینه!