:)

سلام، سلام. من امروز بیخودی حالم خوبه. با اینکه صبح کلی تو ترافیک موندم و وقتی رسیدم جا پارکمو گرفته بودن و مجبور شدم کلی دورتر ماشینو پارک کنم و تیک تیک بلرزم تا برسم به ساختمونمون ولی به هر حال خوشحالم. با اینکه هنوز حقوق تیرمو نگرفتم و دیروز خیلی عصبانی شده بودمو می خواستم برم خون به پا کنم چون کلی خودم پول لازم دارم ولی خوب اینم باعث نمیشه ناراحت باشم! آدم اگه بخواد بابت این چیزا ناراحت باشه هر روز سوژه واسه عزاداری پیدا میشه.  

یکی از مهم ترین خبرای هفته گذشته اینه که بالاخره رفتم واسه تعویض پلاک ماشینم. با همون دوستم که در واقع فروشنده ماشین بود رفتیم. ما رفتیم مرکز آزادی و به نظرم جز معدود ادارات دولتی بود که همه سریع و بدون عقده کار میکردن. البته ما صبح زود نرفتیم. از اونجاییکه همه فکر میکنن صبح زود برن که خلوت تره و یه قانون کلی هست که میگه همه احمقها مثله هم فکر میکنن،‌ما ظهر رفتیم و کارمون یه ساعته انجام شد. حالا دیگه ماشینم سر و صاحب پیدا کرده و دیگه مثه بچه یتیما نیست. البته هنوز محضر نرفتیم که اونم احتمالا فردا میریم. 

تو هفته گذشته دو روز هم رفتم خونه مامان ویرگو یه سری بهش زدم. بقیه روزای هفته هم با ویرگو بودمو اینقدر شبا دیر میشد تا برم خونه که یه روز تا ظهر گرفتم خوابیدمو بیخیال کار شدم. کلا هفته گذشته نا مرتب اومدم سرکار ولی تنوع لازمه دیگه گاهی اوقات! 

هیچ چیزه جدیدی واسه خودم نخریدم! منتظرم حقوق عقب افتادمو بگیرم تا از خجالت خودم دربیام البته یه چیزایی چشم گیر کردم که در موقعیت مناسب برم سراغشون. 

سه شنبه هم که قراره برم خونه مامان ویرگو. هم اولین عیدشونه هم تولد بچه برادرش. هفته دیگه هم عروسی دو تا از دوستامونه. خیلی جالبه اینا چهارمین زوجی هستن که بعد از یه آشناییه کوتاه مدت تصمیم به ازدواج گرفتن. منظورم از کوتاه مدت زیر شش ماهه. من فکر میکنم اینقدر آدما الان غیر قابل اطمینان شدن که هر کس که یه آدم نسبتا متعادل و حسابی میبینه باید دو دستی بچسبتش. یه مهمونیی دیگه هم قراره دعوت شیم که هنوز روزش معلوم نیست. بیشتر به خاطر ویرگو دوست دارم برم که یکمم حال و هواش عوض شه. رابطمون فعلا بد نیست. دارم سعی میکنم که به قول اون غر نزنم البته من که در و گوهر از دهنم میریزه اون فکر میکنه غرغره! آخه من تا دهنمو باز میکنم حرف بزنم میگه داری غر میزنی،‌کلن هر حرفی که راجع به خودمون باشه رو غر حساب میکنه. از طرفی هم وقتی یه مدت راجع بهش حرف نمیزنم خودش دلش تنگ میشه و سر حرف باز میکنه! کلن این شهریوریها خیلی بدقلقن.  

آخ نمی دونم چرا اینقدر گرسنمه. البته می دونما! امروز یه دونه از این ماستهای هلوی کاله رو آوردم گذاشتم تو کشوم که ساعت ده بخورمش. از صبح این اسید معده من داره ترشح میکنه و به مغزم فرمان خوردنشو می ده. آخه من نمی دونم چرا اینقدر شکموام. خدا نکنه تو یخچالمون یه چیز خوشمزه ایی داشته باشیم، اینقدر میرم و میام و انگشت میکنم بهش که ذره ذره تموم میشه.یعنی من نمیفهمم چطوری میشه که بعضیا همیشه اشتها ندارن یا بی میل غذا میخورن یا کلی از خوراکیارو دوست ندارن. من تنها چیزی که دوست ندارم ماهی کیلکاست اونم چون درستست بدم میاد ازش. دوست ندارم چیزی که میخورم حیوون بودنش معلوم باشه یعنی بره و ماهیه درستم که تو عروسیا میذارنو نمی خورم البته اگه خردش کنن چرا ولی وقتی درستشو میبینم نمی تونم. به هرحال تنها خوراکیای موجود یه بسته ساق طلایی و یه دونه ماسته متاسفانه که اگه ماست رو هم الان بخورم با چه انگیزه ایی تا عصر دووم بیارم هان؟!

...

از صبح این صفحه رو باز کردم بلکه تو رودروایستی بمونم یه دو کلمه بنویسم بالاخره الان از رو رفتم دیگه. آخر هفته گذشته درگیر ویرگو و چهلم پدرش بودم و تقریبا پنجشنبه و جمعه به این کار گذشت. ویرگو انگار که تازه یادش افتاده باشه که چی شده دایم در حال گریه کردن و دلتنگیه. البته می فهممش چون یه مدتی که میگذره و آدم از روزای اول که فاصله میگیره انگار تازه میفهمه که چه بلایی سرش اومده. منم دارم سعی خودمو میکنم که این روزا بی تنش بگذره و ویرگو بتونه یه کم روی کارهاش و افکارش متمرکز بشه.اوضاع و احوال خودمم ای روبراهه نسبتا. هفته گذشته روزای شلوغی رو گذروندم ولی این هفته فعلا خوبه.کماکان ورزش نمیرم ولی یه جای خوب پیدا کردم که از همه لحاظ خوبه و تو این هفته میرم اسم می نویسم.  

دیشب یه فیلم خیلی خوب دیدم به اسم Amores perros. به زبون اسپانیاییه و اینی که من دیدم با زیر نویس فارسی بود. جدید نیست فکر میکنم مال هفت یا هشت سال پیش باشه خودمم خیلی وقت بود که گرفته بودمش ولی کاورش انگیزه ایجاد نمیکرد که ببینمش تا دیشب که بالاخره دیدمش و پشیمون شدم که چرا زودتر ندیدمش. کلا من فیلمای اروپایی و مستقل رو به فیلمای هالیوودی ترجیح میدم. چند وقت پیشم یه فیلم دیگه دیدم به اسم Black Book که اونم خیلی خوب بود با اینکه زبونش آلمانی بود و زیرنویسش باز نمیشد دیدمش و یه بار دیگه هم با زیر نویس انگلیسی دیدمش.خلاصه اینم از احوالات فیلمیه من. 

شدیدا دلم خرید کردن می خواد مخصوصا کفش. یعنی بعد از ماچ و بغل که تقریبا حال همه خانما رو خوب میکنه کفش خریدنه که حالمو به شدت روبراه میکنه. فقط حیف که کفش درست و درمون کم پیدا میشه! واسه همین مجبورم دیگه به همون روش اول اوضاع و احوالمو روبراه کنم :)  

هوام که از صبح هم کشیده ولی هیچی نمی باره البته شنیدم که دیزین این هفته باز میشه بازم جای شکرش باقیه که حداقل تو کوهها بارندگی خوب بوده.  

خیلی حرفم نمیاد این چند خطم نوشتم که کسایی که میان اینجا سر می زنن به دیوار نخورن. خوبما ولی حرفم نمیاد :)

مشاور

حوصله نوشتن ندارم.ته ته وجودم یه چیزی داره اذیتم میکنه هر چی که فکر می کنم دلیل اینهمه ناراحتی و نگرانی رو نمی فهمم. به یه مشاور خوب احتیاج دارم یه آدمی که پولکی نباشه و وقتی داری باهاش حرف می زنی چشمش به ساعت نباشه.دلم می خواد مشکلات و نگرانیهام از دید یه آدم بیطرف و غریبه قضاوت بشه. دلم می خواد بدونم تو خیلی از مواقع که ناراحت و عصبانی میشم حق دارم یا دارم اشتباه می کنم و از کاه کوه میسازم.شاید باور نکنین ولی چیزی که الان نیاز دارم بشنوم اینه که مقصر کیه. شاید احمقانه باشه چون دنبال مقصر گشتن دردی رو دوا نمیکنه ولی برای من حیاتی ترین موضوعه. شاید اگه کسی غیر از دوستان و آشناها با اطمینان حق رو به من بده بتونم یه تکونی به خودم بدم و یه تصمیم جدی بگیرم. منظورم از تصمیم جدی قطع رابطه با ویرگو نیست بلکه شرایط جدید ایجاد کردن و گرفتن حقوق فردیه خودمه. 

کسی یه مشاور خوب سراغ نداره؟ 

لوسیفر

پنجشنبه و جمعه شلوغی رو گذروندم. پنجشنبه که تا ظهر سرکار بودم و کلی کار داشتم، بعدم با ویرگو باید می رفتیم شیرینی و حلوا واسه چهلم سفارش میدادیم و کارتا رو می دادیم چاپ کنن.بعدم باید می رفتیم خونه مامان ویرگو که باهم بریم پیش باباش ولی ما چون اینجا معطل شدیم اونا رفتن و قرار شد که ما خودمون بریم و اونجا همو ببینیم ولی اینقدر اتوبان شلوغ بود که یه ساعتی طول کشید برسیم کرج. خلاصه وقتی ما رسیدیم هوا تاریک شده بود و یه نم بارونی هم می زد. ولی سرد بود و نمیشد خیلی وایساد، خانواده ویرگو هم رفته بودن. یه کم پیش باباش بودیم و بعد رفتیم سراغ کسی که سنگ و قرار بود درست کنه. سنگش خوشگل شده بود خیلی، ویرگو یه لی آوت تمیز و مرتب داده بود بهشونو روی همون تراشیده بودنش. یه چیز جالب اینه که من هر بار که میرم اونجا بابای ویرگو رو گوشه و کنار میبینم و تقریبا مطمئنم که همیشه حضور داره. بعدم رفتیم خونه مامان ویرگو، من تصمیم داشتم زودتر بگردم ولی دیدم مامانش تنهاست و خود ویرگو هم می خواست بره بیرون گفتم بمونم یه کم پیش مامانش که تنها نباشه. بعدم کم کم بقیه اومدن و تا شام خوردیم و یه کم نشستیم ساعت یک شد. یه مشکلی که من با خونه ویرگو اینا دارم اینه که شامو خیلی دیر می خورن. ما تو خونه خودمون تا ساعت ۸ حتما شام خوردیم و تموم شده ولی خونه مامان ویرگو تا همه جمع بشن و بیان سر شام ساعت ده و نیم یازده شده. منکه همیشه قبل از شام یه چرتی میزنم!  

فردا صبحشم رفتیم از دوستم ماشینش و گرفتیم و بردیم خونه مامان ویرگو چون ماشین خودمم اونجا بود، دزدگیر و ضبط و یه سری خرت و پرتاش و می خواستم جا به جا کنم. تا پنج عصر هم گرفتار ماشینا بودیم، بعدم رفتیم خونه ویرگو اینا ناهار خوردیم و من یه چرتی زدم. بازم واسه شام مهمون داشتن. بیچاره مامان ویرگو دائم در حال غذا درست کردنه، هر وعده یه چهار پنج نفری مهمون دارن. بیچاره خستگی توش مونده دیگه. ما هم می خواستیم زود بیایم ولی دیدم مامان ویرگو کار داره موندم یه کم کمکش کردم و شام خوردیم و مثلا خیلی سعی کردیم که زود بیایم بیرون ساعت یازده و نیم موفق شدیم! ماشین ویرگو خونه دوستم بود رفتیم ورش داشتیم و من اومدم خونه و ویرگو هم رفت خونش. حالا رسیدم خونه ساعت یک شبه ماشینو آوردم تو پارکینگ اومدم بالا لباسامو عوض کردم،‌اومدم بخوابم دیدم سوییچم نیست. هی اینور بگرد اونور بگرد نبود که نبود. رفتیم تو پارکینگ می بینم در ماشین بستست. یعنی سوییچ تو ماشین جا نمونده. یعنی داشتم خل میشدم که یه آدم چقدر میتونه گیج باشه. ده بار کیفمو ریختم بیرون تو جیبای بارونیمو دیدم نبود دیگه. بعد می دونید کجا پیدا شد تو کیفم! من به اینکه اشیا با آدما گاهی لج میکنن خیلی اعتقاد دارم. هزار بار شده که داشتم دنبال یه چیزی میگشتم و پیداش نمیکردم بعد دیدم اون چیزی که می خواستم درست جایی که چند بار گشتم و جلوی چشمم بوده.  

به هر حال تا اون شب جمع و جور کردم که بخوابم ساعت دو شد، خوب طبیعیه که دیروز که شنبه بود، اینجا پشت میزم یه سگ خسته و بیحال نشسته بود که هر از چند گاهی پر و پای ملتو به دندون میگرفت تا ظهر که به پیشنهاد دوستم از نایب غذا گرفتیم و خوردیم و فهمیدیم خوشبختانه هنوز دچار افسردگی نشدیم چون با یه غذای خوب حالمون از این رو به اون رو شد.  

عصرم هم بعد از کار رفتم کارواش، ویرگو هم ماشینشو آورد که اون بیچاره رو هم بشورن فکر کنم یه سه هفته ایی میشد که ماشینشو نشسته بود، واسه ویرگو وسواسی که هفته ایی دو بار ماشینشو میشوره این یعنی فاجعه! بعدم رفتیم خونه ویرگو و یه شامی خوردیم و من اومدم خونه. امروزم که بارون اومد و یه حالی به ماشینم داد، البته قبل از اونم این گربه ایی که تو پارکینگ ما ولو  با دست و پای گلیش همه جای ماشین راه رفته بود. من نمی فهمم به جز ماشین من چهار تا ماشین دیگه تو پارکینگه که رنگاشونم روشنه چرا این گربهه وقتی از خیابون گردی برمیگرده و دست و پاش گلیه میاد و رو ماشینه من میشینه!

غرغرنامه

اوضاع و احوالم یه کم بهتره ولی هنوز گلو درد و مشکلات دماغی کماکان وجود داره. خدا پدر و مادر سازنده قطره فنیل افرین رو بیامرزه که این چند روزه از خودم جداش نکردم و به لطف وجودش یه کم زندگی راحت تر شد. ولی هوای آلوده و خشک بدترم میکنه و گلودردمو بیشتر میکنه.امیدورام زودتر دوره اش بگذره و خلاص شم.  

دیشب یه فیلم خوب دیدم به اسمه Fireflies in the Garden. یه درام آروم و میشه گفت کم اتفاقه که اصلا کسل کننده نیست. یه تکه هایی از زندگیه یه خانوادست که البته بیشتر راجع به پسر خانوادست و ارتباطش با پدرش. فلش بک هایی به بچگیهای پسر داره و رویهم رفته میشه گفت فیلم خوبیه . البته که جولیا رابرتز عزیز هم توش بازی میکنه اگه مثل من از چشمای قد نقطش و دهن گشادش خوشتون میاد حتما این فیلم رو ببینین. 

شهر کتاب کلی پازل خوشگل آورده. من خیلی دنبال پرتره های مادیگیلیانی بودم و پیدا نکردم ولی الان 3 تا از اون داشت فقط و از نقاشای دیگه هم کلی داشت. کاتالوگش رو میشه نگاه کرد به جز نقاشی های نود ( به ضم نون ) تقریبا همش رو داره. من و ویرگو یه هزار تکه خریدیم. البته من بدم نمیاد واسه خودمم یه دونه بخرم. اگه پازل دوستید زودتر برید که خوشگلاش تموم نشه.  

یه موضوعی خیلی وقته فکرم رو به خودش مشغول کرده. چی میشه که رابطه ها به روزمرگی میرسن؟ من از خودم و ویرگو مثال میزنم. چرا ما که هنوز با هم دوستیم و الان باید آخره عشق و حال باشه برامون به روزمرگی و تکرار میرسیم؟ چرا باید رابطه مون مثه زن و شوهرهای ده سال ازدواج کرده باشه. چرا ویرگو مثه مردایی که حوصله زناشونو ندارن میتونه 24 ساعت یا بیشتر از من بیخبر باشه به بهانه اینکه کار داره و من تو این 24 ساعت ساعتی یه بار یادش بیفتم و از لجم بهش زنگ نزنم. واقعا سرویس دادن زیاد آدما رو پررو و پر توقع میکنه؟ یعنی وقتی کسی رو دوست داری دائم باید چرتکه دستت باشه که محبتت کم و زیاد نشه تا طرف پر توقع نشه؟ یعنی تو این هم آدم نمی تونه خودش باشه بی سیاست و بی ریا؟ نمیگم من تو رابطم کامل بودم و تمام اشکالات از ویرگو. ولی یه جاهایی احساس میکنم اونقدری که برای من مهمه اونقدری که من انرژی میذارم پس نمیگیرم. می خوام بدونم چطور میشه یه رابطه رو زنده کرد. ویرگو آدم تودار و یه دنده ایه. شاید انتخاب خودم اشتباه بوده ولی آدمیه که مکالمات تلفنیش با خاله و مامان و فک و فامیل به ساعت میکشه چطور میتونه یه روز از من بیخبر باشه؟! من می دونم شما هم که اینجا رو می خوندید لطفا توجه داشته باشید که مساله تلفن کردن یا نکردن یا چمیدونم کادو و گل خریدن یا نخریدن نیست. مساله اینه که من به عنوان یه آدم باید از طرف مقابلم انرژی خوب بگیرم و حس کنم که برای اون آدمه بودن و نبودن من مهمه؟ اگه حتی الان نتونم چطور باید توقع داشته باشم که بعد از ازدواج همه چیز خوب باشه؟ منم میشم مثله بیشتر دوستام که ازدواج کردن و مثله سگ پشیمونن. شاید اگه بابای ویرگو زنده بود ما تا الان عقد کرده بودیم! ولی الان شکی که به جوونم افتاده داره پدرمو درمیاره . آخه چیه ان این پسرا که نه میشه بدون اونا زندگی کرد نه میذارن کنارشون با دل خوش زندگی کنی!

سرماخوردگی

سرما خوردم مثه سگ، حس بویایی و چشاییم که کلا تعطیل شده. یه قطره بینی گذاشتم بغل دستم ساعتی یه بار میچکونم تو بینیم بلکه بتونم نفس بکشم. دیدین آدم سرما میخوره عین بدبختا میشه قیافش.دیروزم نیومدم سرکار. یعنی از صبح هر کار کردم که بتونم از جام بلند شم نشد که نشد. تا ظهر ده بار خواب دیدم بلند شدم اومدم سرکار، باز که چشامو باز کردم دیدم مثه جنازه افتادم با دهان باز دارم خرخر میکنم. فکر کنم تب هم داشتم چون پوست بدنم حساس شده بود و گزگز میکرد. به هر حال الان غیر از کیپ بودن دماغم بقیه چیزا خوبه. 

میخوام ماشینمو عوض کنم! یکی از دوستام میخواد ماشینشو بفروشه، چون تمیز و مطمئنه فکر کردم ازش بخرم. چون ماشینه خودمم هنوز سند نزدم، گفتم اینو بگیرم که هم از مدلش بیشتر خوشم میاد هم سالمتره. حالا تو این هفته قطعی میشه.  

۲ تا فیلم دیدم در چند روز گذشته. یکیش The Strangersبود، که ترسناکه و محصوله ۲۰۰۸. لیو تیلور بازی میکنه توش، که من جدیدا دیگه خوشم نمیاد ازش. داستان واقعیه و آخرم هم معلوم نمیشه که با چه انگیزه ایی این اتفاقات افتاده. البته کمی تا قسمتی هیجان انگیزه و من چند باری جیغم دراومد ولی کلا فیلم معمولی به حساب میاد و امتیازش تو آی ام دی بی ۶.۳ بود. 

اون یکی هم یه کمدی دخترونه بود که به درد عصرای جمعه که آدم غمباد میگیره و احساس بدبختی و تنهایی مفرط میکنه میخوره به اسم Baby Mama. ولی اگه میخواین فیلم خوب ببینین قابل توجه نیکزاد، من فیلم مادیگیلیانی رو شدیدا توصیه می کنم. داستان زندگی مادیگیلیانیه که یه نقاش هم عصر پیکاسو و در پاریس میگذره. یه فیلم دیگه هم که این اواخر دیدم و خوب بود Awake هستش.ساخت سال 2007 و به نظر من هم فیلم خوش ساخت و تمیزییه هم هیجان انگیز و پر کششه. 

امروز باز با ویرگو بحثم شد. همش تقصیر من نیست به خدا. خیلی حساس و شکننده شده و به محض اینکه من دهنمو باز میکنم چیزی بگم میگه غر نزن به من. یعنی حتی گوش نمی ده ببینه چی میخوام بگم و دائم میگه موقعیت منو نمیفهمی. ولی از نظر من اینجوری نیست. یعنی دلیلی نمیبینم که اون بخواد به من کم محلی کنه و اینطوری دلش خوش باشه که مثلا به مامانش بیشتر داره میرسه. نمی تونم بگم اندازه اون از این جریان ناراحتم چون نیستم و نمی تونم باشم. من شاید سر جمع 20 بار بابای ویرگو رو دیده بودم ولی اندازه خودم ناراحت و نگرانم. ولی متاسفانه کوچک ترین چیزی که من میگم بحث به حساب میاد و فوری حالت تدافعی میگیره به خودش که موقعیت منو نمیفهمی! البته منم چون این مدت ورزش نرفتم هم وقت خالیم زیاد شده و میشینم هی فکر و خیال میکنم هم یه مقدار زیادی انرژی منفی توم قلمبه شده! دارم سعی میکنم تا جاییکه میشه و می تونم مشکلات و سر و سامون بدم. امروز داشتم چند تا مقاله میخوندم راجع به اینکه چطوری میشه با غم از دست دادن عزیزی کنار اومد و به شرایط نرمال برگشت. متاسفانه ویرگو اصلا راجع به این جریان حرف نمیزنه و من نمی تونم بفهمم تو چه مرحله اییه. هفته دیگه چهلمه و من امیدوارم که بعد از چهل روز یه کم اوضاع و احوال همشون بهتر شه که البته بعیده!