در این روزها

نمیدونم چرا امروز اینقدر دلم گرفته. بحث ناراحتی و غصه خوردن و این حرفا نیست. دلم یه جوری عجیبی غمگینه. با اینکه هوام خیلی خوبه و تو کل تابستون منتظر اومدن این روزها بودم ولی دلگیرمو تشدید میکنه. 

چیزی که چند وقته خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرده قضاوته دیگران راجع به خودمه. هی به خودم میگم چرا باید برام اهمیت داشته باشه که دیگران چی راجع به من فکر میکنن یا اصلا از من خوششون میاد یا نه. ولی واقعیت اینه که واسه من مهمه.جدیدا دارم میفهمم که انگار تصمیمات من راجع به زندگیم بر این مبنا گرفته میشه. یادم نیست که چند وقته اینجوری شدم. بیشترین مشکلم هم راجع ارتباطم با خانواده ویرگو. تازگی دائم نگران این هستم که چه فکری درباره من دارن میکنن اصلا از من خوششون میاد؟ من چقدر باید این آدمها رو به حریم خصوصیه زندگیم با ویرگو وارد کنم؟ خط قرمز واسه خانواده ها کجاست؟ راجع به خانواده خودم چون میشناسمشون خیلی نگرانی ندارم ولی خانواده ویرگو رو نمیشناسم. یعنی اینجور خصوصیات اخلاقیشون رو نمی دونم. اینکه ویرگو آدم مبادی آداب و رودربایستی داریه با آدمهای اطرافش و حتی گاهی اوقات کاری که خودشم دوست نداره بکنه رو تو حساب رودربایستی و این حرفا میکنه منو نگران میکنه. همش فکر میکنم پس فردا تو معذوریت های اخلاقی که ویرگو برا خودش درست میکنه منم سهیم خواهم بود. چه اشکالی داره آدم وقتی دلش نمی خواد جایی بره نره یا وقتی حوصله انجام کاری رو نداره خوب اون کاره رو نکنه. واقعا اطرافیان آدم با گاهی نه شنیدن قراره بهشون بربخوره؟ یعنی آدم قراره همیشه خودش رو تو چهارچوب اخلاقی قرار بده که بقیه براش میسازن؟ 

بعد اینطوری همه میگن به به طرف خیلی کارش درسته؟ پس آسایش و امنیت خاطر آدم چی میشه؟ خیلی از ماها وقتی کم و کاستی های زندگی پدر و مادرامون رو میبینیم به خودمون میگیم که تو زندگی شخصی خودمون همچین کارهایی رو نخواهیم کرد. اگه من قرار باشه تصمیمات زندگیم رو بر مبنای رضایت کامل والدینم بگیرم که زندگیم چیزی شبیه اون چیزی که اونا ساختن خواهد شد که لزوما بد نیست ولی مورد علاقه من هم نیست. کی کجا و چطوری آدم باید به اطرافیانش بفهمونه که بزرگ شده و عاقله و می تونه برای خودش تصمیم بگیره و اونها هم حق ناراحت شدن ندارن صرفا به این دلیل که با هم اختلاف نظر داریم و من ترجیح می دهم به روش خودم زندگیم رو بسازم حالا هر چقدر هم از نظر اونها این روش ت خ م ی باشه. من حق دارم نه؟ یا ندارم؟!  این چند وقت دائم فکرم مشغول این چیزاست. مرز بین پیشنهاد دادن و دخالت کردن و همچنین رعایت ادب و کار خودت رو کردن خیلی باریکه و البته تو خانواده های مختلف فرق میکنه. بعضیها راحت تر قبول میکنن و بعضی کوچکترین حرف مخالفی براشون مثله جنگ هفتاد و دو ملته. 

حالا اینکه چرا من به این مباحث فلسفی اخلاقی گیر دادم و دائم تو ذهنم جنگ خودم بر علیه خودمه شاید یه بخشیش مربوط به نزدیک شدن تولدم باشه که امسال خیلی برام اومدنش ناراحت کنندست. چراش رو هم نمی دونم. سی سالگی به سرعت برق گذشت و دارم وارد سی و یک سالگیم میشم و از شنیدن سی و یک چندشم میشه. دوست دارم روزها زودتر بگذرن حتی منتظر اومدن چیزی هم نیستم . خیلی جدی شد نه؟ این پست رو که شروع کردم قرار نبود به این جا برسه ولی احساساته آدمه دیگه. منم که رقیق القلب! پیش میاد دیگه. 

راستی فردا ساعت چند میرین؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد