ماهی که گذشت...

سلام سلام. سال نوتون مبارک، صد سال به این سالها. خوبین؟ تعطیلات خوش گذشته؟ می دونم کار بدیه آدم این همه وقت ول کنه بره بی خبر و بعدم به روی خودش نیاره ولی توضیح می دم خدمتتون! راستش اینقدر این چند وقت اتفاقات عجیب غریب افتاد و اینقدر حجم اتفاقات زیاد بود که توان نوشتنش رو نداشتم. دیدین یه موقعهایی اینقدر دور و ور آدم شلوغ میشه جوری که دیگه آدم قدرت تشخیص و تصمیم گیریش رو از دست میده؟ خوب من اونطوری بودم! :) 

راستش تمام جریانات از تصمیم ویرگو واسه رفتن به شمال شروع شد. تو اسفند ماه یادم نیست به چه مناسبتی یه چند روزی تعطیلی بود که ویرگو تصمیم گرفت با خانوادش بره شمال، خوب منم طبعا ناراحت شدم برای اینکه فکر کردم این چه وضعیه که بعد پنچ سال رفاقت و رفت و آمد هنوزم چهار روز تعطیلی که میشه ویرگو یا با دوستاش میخواد بره سفر یا با خانوادش یا کار داره! و این وسط من قراره کجای این خوشگذرونیها و سفر رفتنها باشم! این شد که یه کم پیچیدیم به پر و پای هم و تصمیم گرفتیم که تکلیف زندگیمون رو روشن کنیم. راستش بین من و ویرگو مسائلی بود که یه مدت طولانی (نزدیک ۲ سال!) راجع بهش بحث میکردیم و به نتیجه نمیرسیدیم! منم که دیگه از بلاتکلیفی خسته شده بودم تصمیم گرفتم به نفع ویرگو کنار بکشم و البته بزرگترین مشکلم راضی کردن پدر و مادرم بود. اگه به معجزه معتقد نیستید سخت در اشتباهین چون راجع به پدر و مادر من معجزه اتفاق افتاد و اونا قبول کردن من و ویرگو با شرایط خاصی که پیش اومده بود ازدواج کنیم و سر و سامون بگیریم! البته مادر و پدر من ویرگو رو دوست دارن ولی خوب قبول این شرایط به این سادگی هنوزم که هنوزه برای خودم جای سوال داره. 

خلاصه یه روز جمعه ایی قرار شد ویرگو و خانوادش بیان خونه ما خواستگاری و همون روز هم واسه قبل از عید یه روزی رو تعیین کنیم که بریم محضر و عقد کنیم. اومدن و روز محضر هم مشخص شد و قرار شد تو یه هفته ده روزی که وقت داریم آزمایش بدیم و حلقه بگیریم و از این کارا. 

الان که به اون روزا نگاه میکنم چیز خوشایندی توش نمیبینم.عجیبه نه؟ بالاخره داشتم به چیزی که اینهمه مدت می خواستم میرسیدم ولی خوشحال نبودم. جدای از استرس و شلوغی آخر سال، کارای خودمون مونده بود و دل خوش نداشتم واسه انجامش.خوب البته دلیل اصلیش هم رفتارای ویرگو بود.این جز خصوصیات اخلاقیه ویرگو که وقتی کار ما قرار از یه مرحله به مرحله بعدی پیشرفت کنه استرس و اضطراب میگیره و من احساس میکنم کمی هم ترس که البته طبیعی هم هست قاطیش میشه و همه اینها باعث میشه که یا کم محلی کنه و تصمیم بگیره منو نبینه یا وقتی هم که همو میبینیم دائم تو خودش باشه و بهونه گیری کنه. خوب تمام اینها باعث شد که تمام اون مدت من اعصابم خرد و چشمام اشکی باشه. ظاهرمون به همه چی میخورد الا دو تا آدمی که قراره چهار روز دیگه عقد کنن! سر کوچکترین موارد با هم بحث میکردیم و به هیچ نتیجه ایی نمی رسیدیم. منم فکر کنم فقط داشتم تحمل میکردم به این امید که همه چی تموم شه. حالا تمام مشکلات خودمون به کنار درگیر شدن خانوادها و اظهار نظرهای بیمورد و باموردشون هم یه طرف که معمولا اینطور مواقع نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه بلکه باعث پیچیده شدن مسائل هم میشه. خلاصه کجدار و مریز داشتیم طی میکردیم روزها رو و کم کمک کارها رو پیش میبردیم که سه مونده به تاریخ عقدمون مادربزرگ ویرگو مرد! به همین راحتی و به همین خوشمزگی دوباره همه چی بهم خورد. وقتی شنیدم یه چند دقیقه ای مخم تعطیل شد. شوخی نمیکنم ها، تا قبلش هزار تا فکر جورواجور تو سرم داشت ول میخورد.حلقه، محضر، لباسم، گل و شیرینی، کیا رو بگم که بیان و هزار تا چیزه دیگه ولی به محض اینکه شنیدم مغزم انگار از تمام چیزا خالی شد. البته هم خوب بود هم بد. نکته دردناکش واسه من این بود که احساس کردم ویرگو از کنسل شدن جریان آرامش پیدا کرد، نمیشه بگم خوشحال شد ولی ... خوب چاره ایی نبود و باید قبول میکردم که تلاش خودم رو کردم و اتفاقی که افتاده تقصیر هیچ کس نیست. درست روزی که باید میرفتیم محضر رفتیم مسجد مجلس ختم! 

از همه بدتر تبریکات خانواده خودم بود که هیچکدوم هم تا اون موقع از چیزی خبر نداشتن و هم تعجب کرده بودن و هم خوشحال بودن ولی تبریکاشون انگار یادم مینداخت که چقدر ناراحت بودم و اگه دوباره قرار باشه تمام این مراحل طی بشه و باز من اینقدر ناراحت باشم اصلا میخوام زندگیمو با ویرگو شروع کنم یا نه؟!  

ویرگو از چند ماه قبل باید یه سفری رو میرفت، یعنی اگه ما ازدواج هم کرده بودیم باز باید میرفت ولی خوب می تونست کمتر بمونه. این مسائل که پیش اومد خودم مجبورش کردم بره و یه هفته بمونه تا هم خودم به آرامشی که لازم داشتم برسم هم اون یه هوایی به سرش بخوره و مسائل رو تو ذهنش مرتب کنه. 

امسال از ابتدا با اینکه سال بدی نبود ولی تا همین الان که در خدمت شمام سرجمع شاید چهار روز ویرگو رو دیده باشم! می دونم خیلی امیدوار کننده نیست ولی... 

اینکه کی بخوایم دوباره قرار محضر رو بذاریم هنوز خیلی دقیق معلوم نیست و این برای منی که دوست دارم اتفاقات برام تاریخ مشخص داشته باشن که بتونم برنامه ریزی کنم، آزار دهندست. 

یه چند روز دیگه مامان من میره سفر با اختلاف چند روز از برگشت مامان من مادر ویرگو مسافره و این یعنی برنامه ما میفته واسه بیست اردیبهشت به بعد. از یه طرف خودم ارادت شدیدی به ماه اردیبهشت دارم و برعکس از خرداد ماه بدم میاد و خوب دوست داشتم حتی اگه شده روزهای آخر ولی تو اردیبهشت ماه باشه. هر چند که من فکر میکنم تو این مورد خاص بقیه آدما باید با ما هماهنگ شن نه ما با اونها ولی خوب هنوز چون ما به تصمیم قطعی نرسیدیم از بقیه هم نمیشه توقع کمک و همکاری داشت!  

چیزی که این مدت خیلی زیاد باعث دلخوریه من شد رفتار ویرگو در مقابل خانوادش و من بود. من تا همین جاییکه هستم و دارم مینویسم هر کاری که کردم اون چیزی بود که خودم خواستم و پدر و مادر من کوچکترین دخالتی تو هیچ موردی نکردن و همین کلی باعث خوشحالی و آرامش من بود چون اگه قرار بود من تو خونه هم مشکل داشته باشم تا حالا خل شده بودم. ولی من راجع به ویرگو همچین حسی ندارم. مطمئن نیستم ولی از شواهد و قرائن اینجور برمیاد که حرفایی زده میشه و ویرگو هم که گاهی یه شهریوریه اصیل میشه تحت تاثیر قرار میگره و رفتارش با من تغییر میکنه. بزرگترین درگیریه فکریه من در حال حاضر همینه که اصلا هم ساده نمی تونم ازش بگذرم.  

یعنی میتونم بگم بیخیال بذار هر کی هر چی میخواد بگه و اصلا هم برام مهم نیست و من کار خودم رو میکنم ولی خوب نتیجه میشه همین الان که از هیچی تو زندگیم خوشحال نیستم و حتی بودن ویرگو هم باعث آرامش خاطرم نیست. شاید به خاطر اینه که کم دیدمش یا شایدم حس میکنم خوشحال نیست و ته دلم بهش مطمئن نیستم!