اتفاقات خوب

امروز ۲ تا اتفاق خوبه وبلاگی افتاد با اینکه اصلا حوصله نوشتن نداشتم ولی دیدم نمیشه که ننویسم. اولیش خبر خوب مونی جون بود که خیلی خیلی خوشحالم کرد. امیدورام همه چی همینطوری که دوست داری بشه دوست عزیز و جدیدم  ( جدید برای تو البته! چون من خیلی وقته که میخونمت) می دونم برای رسیدن به این روزها چقدر تلاش و صبوری کردی.

دومیش هم نوشتن دوباره رز سفید بود که اونم واقعا خوشحالم کرد. ممکنه هیچ وقت اینارو نخونی ولی خوشحالم که تصمیم گرفتی دوباره بنویسی هر چند محتاط تر. خوشحالم که داری زندگی میکنی هر چند با سختی و دلتنگی. برات خوشحالم که قوی بودی و روی حرف و خواسته ات ایستادی کاری که من نتونستم بکنم و مطمئنم که در نهایت بهترین تصمیم رو میگیری. منم متولد ماه مهرم و می دونم تصمیم گرفتنه یه مهر ماهی چه پروسه زمانبریه که بسته به اهمیت موضوع ممکنه چند سال فکر و بالا و پایین کردن بخواد، ولی می دونم وقتی که تصمیم رو گرفتی دیگه گرفتی :). به هر حال هر جور که دوست داری زندگی کنی و هر تصمیمی که گرفتی امیدوارم بهترین باشه دوست ندیده.

معاشرتهای خانوادگی

من نمی دونم چرا روزایی که تعطیلن اینقدر زود می گذرن! منکه شنبه هم تعطیل بودم و کلی استراحت کردم و خوش گذروندم. متاسفانه دیگه هیچ تعطیلی تو تابستون نداریم. تو این چند روز ۲ تا فیلم دیدیم. یکی همیشه پای یک زن در میان است که اصلا خوشم نیومد و یکیم فرزند خاک که خوشم اومد، اگه دوست دارین جز جیگر بزنین و یه فیلم نسبتا خوب ببینین انتخاب بدی نیست. جمعه که تمام مدت با ویرگو لاست دیدیم و شنبه هم یه کم خونه رو تمیز کردیم. شبشم با برادر ویرگو و خانمش رفتیم بیرون . یکشنبه همه فک و فامیل خونه خاله ویرگو دعوت داشتن و البته من هم همینطور ولی من نرفتم . از یه طرف دیدم خوشم نمیاد پاشم برم قاطیه فامیلاشون اینطوری دیگه ویرگو خیلی خوش به حالش میشه ( چون هنوز عروسی نکردیم ) از طرف دیگم هیچ بدم نمیومد برم یه فضولییه بکنم ولی جلوی خودمو گرفتم. شبم اونا می خواستن برن سینما که منم فکر کردم دیگه خیلی خودمو چس نکنم و برم. بدم نگذشت. راستش من خانواده ویرگو رو دوست دارم خیلی. 2 تا برادر بزرگتر داره که ما با یکیشون خیلی رفت و آمد داریم و من خیلی هم برادرش و هم خانمش رو دوست دارم .ولی یه برادر کوچیک داره که یه وقتایی بد رو اعصابه. از این بچه جدیدا که پرتوقع و حواس پرت و بی مسئولیتن که البته اینم اگه زیاد نبینمش قابله تحمله. یه موقع هایی هم مهربون که میشه وجدان درد میگیرم که راجع بهش اینطوری فکر میکنم ولی کلا کم پیش میاد اینجوری بشه.

امشبم قراره باز با خاله ویرگو و یکی از دوستاشون بریم بیرون. جدیدا دارم به این نتیجه می رسم که ویرگو از معاشرتهای فامیلی خیلی خوشش میاد چون من برعکس اون ترجیح می دم با دوستام بیشتر رفت و آمد کنم. خوشبختانه من با خانوادش و مخصوصا این خالش که ویرگو خیلی دوستش داره مشکلی ندارم. اونام منو دوست دارن و همیشه هوای منو دارن فقط امیدوارم که تغییر عقیده ندن و همینجور بمونن.

راستی دیدین چقدر هوا خنک شده به نسبت قبل منکه خیلی خوشحالم که تابستون داره تموم میشه. من عاشقه پاییز و زمستون و برفو بارونم.

بدشانسی

خوب من در یک اقدام ضربتی معامله رو بهم زدم، یعنی راستش کلی فکر کردم و دیدم بهتر یه کم دیگه صبر کنم تا بتونم حقوقمو ( یه مقدارشو ) از اینا بگیرم و بتونم یه ماشین بهتر بگیرم. دیروزم به خاطر این جریان و یه مسئله دیگه ( صبر می کنم تا هفته دیگه که نتیجه اش معلوم شد بعد میگم چی بود ) کلی پکر و ناراحت بودم و کلا روز جالبی نبود. عصر هم با ویرگو رفتیم خونش که یه فیلم ببینیم ولی اینقدر این پلیرش بازی درآورد و وسطش وایساد که از فیلم دیدن پشیمون شدیم. البته فیلمش کلی هیجان انگیز و خوب بود، اسمش ونتیج پوینت بود. اینم بگما من نصفه دیدم اگه آخرش چرت تموم شد منو فحش ندیدن ولی مدل فیلمش خاص بود و کاملا جذابیت داشت، با اینکه من خسته بودم و حال و حوصله هم نداشتم کلی خوشم اومده بود ازش.

 بعدم فکر کردیم که بریم نشاط ساندویچ کوکتل بخوریم، من آخه ساندویچای اونجا رو خیلی دوست دارم ویرگو بیچارم فکر کرده بود یه کاری بکنه من خوشحال شم. جدای اینکه کلی شلوغ بود و یه عالمه وقت طول کشید که از این سر شهر برسیم اون سر شهر تا ساندویچ بخوریم! درست وسط غذامون ماشین جلویی که داشت پارک میکرد دنده عقب اومد و زد قاب پلاک و سپر ماشین ویرگو رو شکوند. بعدم از این بچه فسقلیای پررو بودن که از حرف زدنشونم آدم حرص میخوره چه برسه به پررو بازیاشون. من نمیدونم چرا این بچه ها جدیدا اینقدر شل و ول حرف می زنن >:( خلاصه یه ساعت وایسادن به چونه زدن که خسارت اینقدر میشه نه اینقدر و زنگ زدن به دوستاشونو اونام بدتر از خودشون. ویرگوام که اصولا آدم خیلی مودبیه، داشت خیلی آروم و منطقی با اینا حرف می زد اینام هی حرف خودشونو می زدن. منم هر چی صبر کردم دیدم فایده نداره. رفتم هر چی از صبح جمع کرده بودم خالی کردم سر اینا، وسطاش خندمم گرفته بود چون کلا بلد نیستم آدم عصبانیی باشم. ولی خوب ادامه دادم، ویرگوام که این روی شخصیت منو ندیده بود تا حالا کلی تعجب کرده بود ولی جیغ جیغام نتیجه داد و پولو گرفتیم و  اومدیم. نتیجه اخلاقی امروزم اینه که وقتی میبینین یه روزی، روز شما نیست بهتره که برین بشینین کنج خونتون که بدشانسی شما گریبان بقیه روهم نگیره :)

معامله

همیشه میگن با آشنا نباید معامله کردا، خوب آدم باید یه بار بره تو پاچش که درس عبرت بشه براش. حکایت ماشین خریدنه منه. تخفیف که نداده هیچی تازه قولنامه رو هم ۱۰۰ تومن بیشتر از قیمتی که گفته بود نوشته.منم مثه خنگا روم نشد چیزی بگم :( البته هنوز محضر نرفتیم و می

تونم بهم بزنم ولی... خوب حرصم گرفته دیگه، دست خودمم نیست.

خوب من الان زنگ زدم گفتم که ماشینو ببریم به یکی نشون بدیم، اونم بهش برخورد! با اینکه نمیفهمم چرا؟ ولی وجدان درد گرفتم.من تو اینجور مواقع و موقعیتهای مشابه ( چه مادی چه معنوی) آدما رو طلبکار میکنم از خودم.می دونم که تقصیر خودمه و زیادی کوتاه می آم ولی چه کنم دست خودم نیست. البته دارم بهتر میشما و دارم سعی میکنم که روابطم رو جوری تنظیم

کنم که اگه حق خودمو کامل نمیتونم بگیرم حداقل بدهکار کسی نباشم.

هم این جریان و هم یه چیزای کوچیک و بزرگ دیگه باعث شدن که این پست اصلا خوشحال نباشه. امیدوارم که فردا خبرای خوب داشته باشم واسه نوشتن.

حراج

بالاخره فصل حراجا شروع شد، البته اینقدر که قیمتاشون بالاست بازم خیلی نمیشه خرید کرد. پنجشنبه یه اس ام اس از اسپریت اومد که از شنبه حراجش شروع میشه تا ۵۰ درصد! دیروز عصر رفتم ( یعنی روز اول حراج ) اسپریت سرخه و فقط سایزای خیلی کوچیک و خیلی بزرگ از چیزاش مونده بود. یه چیزایی اندازه من داشت ولی چون بازم گرون بود خسیسیم اومد بخرم. داشتم می رفتم دفتر ویرگو دیدم که بنتون هم حراج کرده و توش غلغلست، ولی این تو دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و کلی خرید کردم :( آخه یکی نیست به من بگه با این وضع بی پولیت خرید کردنت چیه!  حالا باز واسه چیزایی که خریدم باید برم یه چیزای دیگه بخرم که بشه بپوشمشون :) ویرگو همیشه حرصش میگیره از این کاره من، مثلا دیروز یه تاپ خوشگل سفید و مشکی خریدم که فقط با شلوار سفید خوب میشه.یعنی حالا باید برم شلوار سفیدم بخرم و این دور باطل همین طور ادامه داره در زندگیه من تا یه وقتی که پولام تموم شه :)

امروزم اومدم سرکار نامه نوشتم که ۲ ماه حقوقمو بدن مال ماههای اسفند و فروردینو، باور می کنین! اینقدر وضع مملکت خرابه که اینام پرو پرو میگن تازه شماها وضعتون خوبه یه جاهایی ۱ ساله حقوق نگرفتن. اینا همه از عواقب زندگی تو مملکت گل و بلبل دیگه. ساعت ۲ هم برقمون میره تا نرفته اینو بفرستم که حال دوباره نوشتنشو ندارم.

استخر

دوباره شنبه شد. واقعا روزا سریع می گذرن، مخصوصا از پنجشنبه ظهر تا شنبه صبح! در عوض کلی کار کردم تو این ۲ روزه ، پنجشنبه شب که مهمونی دعوت داشتیم اونم ۲ جا. یکیش یه دورهمی کوچیک بود که تولد یکی از دوستای ویرگو بود، اون یکیشم یه مهمونی بزرگ و کاملا مجلل! ( آخه قبلا خونه اینا رفته بودیم) تو لواسان بود. البته این دومی ایرادش این بود که خاله ویرگو هم بود، یعنی اصلا خونه دوست اونا بود. بالاخره ما تصمیم گرفتیم که اولی رو بریم، و بدم نبود. البته یه کم خلوت تر از اونی بود که فکر میکردم ولی بازم خوب بود.

جمعه صبح هم با برادرم رفتم یه ماشین دیدم. کاملا تمیز و مرتب بود، حداقل ظاهرش اینجوری نشون می داد و قیمتشم مناسب بود فکر کنم دیگه اگه خدا بخواد همین و بخرم. ظهرم با یکی از دوستام رفتم استخر، این اولین بار بود که امسال میرفتم. طبق معمول همه استخرای روباز همه داشتن آفتاب می گرفتن و توی آب کسی نبود. ما هم کلی شنا کردیم و یه عالمه هم آفتاب گرفتیم و مردمو دید زدیم و خندیدیم.

بعدم رفتیم خونه ویرگو که ناهار بخوریم آخه شوهر این دوستم با ویرگو و چندتا دیگه از دوستاشون ناهار رفته بودن بیرون مام فکر کردیم که برای ماهم  غذا گرفتن. ولی دیدیم نخیر به تنها چیزی که فکر نکردن همین بوده! خلاصه یه چیز کوچیکی خوردیم و باز قرار شد شب بریم خونه اینا وی بازی کنیم! منم رفتم خونه یه دوش گرفتم و آماده شدم که ویرگو بیاد دنبالم ( راستشو بگم  یه کم از بابام خجالت کشیدم که هیچ وقت خونه نیستم! ولی خیلی زود رفع شد :) رفتیم و یه کم وی! بازی کردیم و شام خوریم تا برگشتم خونه باز ساعت ۱ بود :( الان که دارم اینارو می نویسم دلیل خستگیم رو متوجه شدم، جون سگم اگه داشتم تا حالا باید در میومد دیگه!

راستی اسم این استخره آفتاب بود تو خیابون دربند. فقط مال خانوماست و از ۱۰ صبح تا ۷ بعدازظهر بازه. خیلی شیک و جدید نیست ولی ظاهرا تمیزه. آدماشم مودب و خوب بودن، اگه دوست داشتین امتحان کنین.