زمستون؟!

دیدین تو روابط زن و مردی، نمیگم زن و شوهری چون واسه دوستا و پارتنرام پیش میاد یه وقتایی هست که خیلی خصوصی و دونفرست و دلتون می خواد اینطور وقتا زمان وایسه و این لحظات کش بیان. منظورم ماچ و بغل و باقی قضایا نیست، منظورم اون لحظاتیه که دارین روحتونو با هم قسمت می کنین. اون وقتاییکه دارین با هم عاشقانه درد و دل میکنین، اون وقتاییکه برق چشاشو تو تاریکی میبینی و تو دلت انگار آتیش روشن میشه از اونهمه خوشبختیه که داری. اون وقتاییکه تمام جراتت رو جمع میکنی و ازش میپرسی هنوزم از بودن با من خوشحالی؟ یا چطوری تر باشم که تو خوشتر بیاد؟ بعد اون میگه و از تو هم همینو میپرسه و حتی واسه چند روز هم که شده سعی میکنین اونجوری باشین که اون بیشتر دوست داره. خوب البته همیشه که اینطوری نمیمونه و یه وقتایی میشه که اینقدر از هم شاکی میشین که دلتون می خواهد سر به تنش نباشه! شاید حتی تو یه زندگی نرمال تعداد روزای شاکی و ناراحت یا حتی معمولی خیلی بیشتر از روزای عاشق و رام باشه ولی با قدرت و انرژی همین لحظاته که میشه با یه آدم زندگی کرد. سرکشیا و چموش بودن هاش و تحمل کرد، بداخلاقیا و لج بازیاشو تاب آورد فقط به خاطر اینکه لحظات عاشق بودن و خالص بودنش رو ببینی. دارم سعی میکنم آدم راحت تری بشم، زیاد سخت نگیرم. یادم نگه دارم اون کسی که روبه روی من ایستاده یه آدمه، می تونه ناراحت باشه، می تونه هزار جور مشکل داشته باشه و می تونه مثه من خسته و افسرده باشه. می خوام برق چشاشو یادم نگه دارم که وقتی ازش دلگیر میشم یهو همه زندگیمو زیر سوال نبرم! خوب چیه، من استاد اینکارم که یهو سر یه چیز کوچیک کل رابطه و ویرگو و هفت جد و آباد خودشو خودمو ببرم زیر سوال! ولی دارم خوب میشم دیگه :)  

این فروشگاه اسپریت سرخه روزی یه بار داره واسه من اس ام اس میزنه که حراجه. والا من که نه پولی دارم نه چیزی می خوام، ولی شماها اگه چیزی چشم گیر کرده بودین اونجا و به خاطر قیمتش منصرف شدین از خرید، زودتر برین سراغش که حراجه! 

هیچ دقت کردین که امسال زمستون ورچسونده و نه برفی میباره و نه حتی بارونی! هر چند قراره زمستون تو بهار و بهار تو زمستون بشه به مناسبت سی سالگی ا.ن.ق..ل.ا.ب ولی خوب از الان زوده نه؟!

...

دیروز ویرگو اومد، فکر کنم نگفته بودم که رفته سفر. تقریبا همزمان با هم رفتیم ولی اون مسافرتش بیشتر طول کشید. دلم براش تنگ شده بود خیلی ولی از یه طرفم خوشم میومد که نیست. همیشه از اینکه بره مسافرت و بعدش که میاد همو سفت بغل کنیم و همزمان بگیم وای دلم برات تنگ شده بودا،‌ خوشم میومده. اصلا به نظر من لازمه که هر از چند گاهی یه فاصله ایی بیفته. اینطوری کلی حرف و خبر جدید داریم که به هم بگیم. دیروز از صبح تا شب یه ریز داشتیم حرف می زدیم، از این تازه شدنها خوشم میاد. از اینکه بعد از چند روز می بینی هنوزم طرف و دوست داری و مثه روزای اول واسه دیدنش ثانیه شماری میکنی خوشم میاد. از اینکه آدمای جدید رو بیبینی ولی فکر کنی اونی که داریو بیشتر از همه می خوای خوشم میاد. خلاصه،‌دیروز ما هم به تعریف و عکس دیدن و سوغاتی دادن گذشت. 

یه عطر جدید گرفتم که صبحها از ذوق اینکه دو تا پیس ازش به خودم بزنم از خواب پا میشم! برای خودمم عجیبه. عطر خوش بوتر از این داشتم خیلی ولی نمی دونم چرا با این اینقدر حال میکنم.  

کره خوریهای دبی کار دستم داد و نزدیک یک کیلو چاق شدم، من نمی دونم این نامردا چرا به جای پنیر، کره میارن سر میز. خوب آدم گرسنست، خستست، نونه هم داغه و کره هم چشمک میزنه خوب می خوری دیگه. اینه که حالا باید جورش و بکشم و ریاضت بدم به خودم . 

معلومه که دارم دری وری می نویسم که فقط یه چی نوشته باشم؟

سفرنامه

هی، من برگشتم! سفر خیلی خوب بود،جای همه خالی.بهترین تیکه اش حراجای خوبش بود. خوشبختانه من با یکی از دوستام رفته بودم و چون پسر باهامون نبود حسابی تونستیم تو فروشگاهها وول بخوریم و وقت بگذرونیم. دوستم اونجا یه سری آشنا داشت که دورگه ایرانی و عرب بودن و البته بی نهایت پولدار. یه شب هم مارو به یه مهمونیه خوب دعوت کردن که توش پر عرب و هندیه پولدار بود. عربا خیلی خوب نبودن ولی هندیا توشون خوب زیاد داشتن. دخترای خیلی خوش هیکل و خوشگل و پسرای ظاهرا! مودب و خوشتیپ.خلاصه که اینطوری بگم که رحم به جوونیه ویرگو کردم که دست خالی برگشتم وگرنه می تونستم الان کنار یه شیخ عرب تو کشتیه تفریحیش نشسته باشم و شکمشو بمالم! ؛) 

اوضاع و احوال خرید هم خوب بود، هر چی پول داشتم کفش و لباس خریدم! یعنی در واقع همه همین کارو میکردن دیگه. یه شبم با همین آقاهه دوست دوستم رفتیم یه رستوران خوب شام خوردیم. اگه به خودمون بود هیچ وقت نمی رفتیم اونجا چون خیلی گرون بود، من خودم ترجیح می دم غذای ارزونتر بخورم و به جاش یه چیزی واسه خودم بخرم ولی ما مهمون این آقاهه بودیم و کلی با خوراکیای مجانی حال دادیم به خودمون! حالا نگین این دختره چه عوضیه ها، آدم یه بار در عمرش پیش میاد که مهمون یه عرب پولدار باشه دیگه! 

شب آخرم رفتیم مدینه الجمیرا ولی اونجا دیگه مهمون خودمون بودیم. خیلی از محیطش خوشم اومد، البته ما شب رفتیم نمی دونم توی روز هم به همون قشنگیه یا نه ولی به نظر من جز قشنگ ترین جاهای اونجاست. کلی رستوران و بار خوب داشت و اینکه محیطش تو شب خیلی رومانتیک بود، تقریبا تمام مدت من یاد ویرگو افتادم و دلم خواست که اونهم می بود!  

دیروز هم که اومدم سرکار ولی اصلا وقت نشد که بیام چیزی بنویسم، عصر هم که رفتم خونه تا شب مشغول جمع و جور کردن خریدام بودم و متاسفانه مجبور شدم کلی از کفش و لباسای نازنیمو بدم بره که این جدیدا رو بتونم جا بدم تو کمد. هیچ دقت کردین چه کاره احمقانه ایی، هی بخر بخر بعد وقتی کمدت جا نداره مجبوری آت و آشغالتو بدی بره. مثه پول دور ریختن می مونه، ولی چیکار کنم که من عاشقه این جور پول هدر دادنم! :)

باباجون

خوب در راستای مرگهای زنجیره ایی که این چند وقت اطراف من اتفاق افتاده، متاسفانه پدربزرگم روز سه شنبه فوت کرد.حیوونی خیلی مریض و بیحال شده بود ، نمی دونم که زندگی تو این شرایط هم خوشاینده واسه آدم یا نه ولی از دید ما اطرافیان زجر کشیدن محض بود و راحت شد. 

اولین آدمی بود که من به چشم خودم دیدم که به مرگ طبیعی و تدریجی مرد. اگه آلزایمر رو مریضی حساب نکنیم، میشه گفت که واقعا از کهولت سن مرد بدون اینکه مریضیه خاصی داشته باشه. البته من خودم هیچ وقت اینجور زندگی و مردن رو برای خودم نمیخوام، ولی برای اطرافیان خیلی خوبه چون کاملا آمادگی پیدا میکنن و هیچ کس شوکه نمیشه. 

منم که این چند وقت اینقدر درگیر مراسم ختم و هفت بودم که الان واسه خودم یه پا برنامه ریز مراسم ترحیم شدم. الان دقیقا می دونم کجا حلواش بهتره، کجا میکادوش و کجا گلهای بهتری داره. خلاصه اگه بعد صد و بیست سال احتیاج به برگزار کننده مراسم ترحیم داشتین بنده در خدمتم. مراسم ختم تموم شد،‌هفتمش هم درست با چهلم زن عموم یکی شده! الان فقط مونده مادر بزرگ ویرگو که عزراییل داره بالا سرش بال بال میزنه و بعیده که خیلی بتونه دوام بیاره.میگم خوب شد ما فقط حرف عروسی رو زدیم اینطوری همه لت و پار شدن، اگه کار جدی تری میکردیم که فکر کنم همه فامیل یکی یکی هوس مردن میکردن! 

منم از اونجاییکه از یکی دو هفته پیش تصمیم گرفته بودم که این تعطیلات یه طرفی برم و خونه نمونم دارم با یکی از دوستام میرم سفر. خدا رو شکر مراسم پدر بزرگم تا قبل از رفتن من تموم میشه، اگه میرفتم و وقتی اونجا بودم میمرد خیلی ناراحت میشدم. 

من این پدربزرگم رو خیلی دوست داشتم، با اینکه همیشه بداخلاق و عصبانی بود و من یادم نمیاد که مثلا با من بازی کرده باشه یا گردشی برده باشه منو ولی من دوستش داشتم خیلی.این اواخر که آروم شده بود و صداش درنمیومد میخواستم بمیرم از ناراحتی. امیدوارم الان خوب باشه. فحش مشهور باباجون قرمساق(!) بود، کاری نداشت به کی داره میگه و چرا ازش عصبانی شده. من این فحش و فقط از خودش شنیده بودم و از آهنگشم خیلی خوشم میاد. یادش بخیر. 

منم سه شنبه دارم میرم و دوشنبه برمیگردم. امیدوارم خوش بگذره. شما هم اگه رفتین سفر خوش بگذره بهتون اگرم نه که اینجا با قیمه نذریا حال کنین دیگه :)

هرگز نگین هرگز

پریشبا داشتم فکر میکردم به اینکه خیلی از کارایی که الان دارم میکنم چند سال پیش جز چیزای ممنوعه و خارج از چهارچوب اخلاقی بود برام، ولی الان با دل خوش و بدون عذاب وجدان دارم انجامشون میدهم و ککم نمیگزه! کلا هر چیزی رو که گفتم محال یه موقع برم سراغش و انجامش بدم در طول گذشت زمان کردم و اصلا هم ناراحتم نکرد. واسه همین الان محاله با اطمینان بگم من فلان کارو هیچ وقت نمیکنم، چون می دونم ممکنه تو شرایطی خاصی مجبور بشم یا حتی مجبور هم نشم از سر میل و رغبت بکنم. 

یکی از موضوعات ممنوعه الانم رابطه با مرد زن داره. چیزی که الان اصلا در مخیله ام نمیگنجه انجامش. ولی اینقدر دارم دور و ورم و تو دوستام میبینم که چقدر راحت اسمای مختلف میذارن روش و جریان به این کثیفی رو تمیز نشون میدم که فکر میکنم شاید واقعا ایراد از منه! 

ر دوستم هم سنه منه. گرافیسته و تو یه شرکت خوب داره کار میکنه. جای قبلی که کار میکرد با مدیر عاملش دوست شد و از کلی مزایای ویژه و حقوق خارج از معمول برخوردار شد. الان هم باز با یه مرد زن دار دیگه دوسته که ایران نیست. هر از چند گاهی میاد و کلی کادو براش میاره، براش ماشین خریده و داره کارشو درست میکنه که اینم ببره. این دوست من ج... نیست و اصلا هم اهل لاشی بازی نیست، یه آدم معقول و درست درمونه. میگه طرف زنشو دوست نداره ولی من گفتم به خاطر من طلاقش نده چون من باهات ازدواج نمیکنم! 

الف یه سال از من بزرگتره، یه بار ازدواج کرده و جدا شده. با یه مرد زن و بچه دار حدود ۵۵ ساله دوست شد. الان یه سه چهار سالی میشه. بماند که چه سفرهای خاطره انگیزی با طرف رفت و چه بریز و بپاشهایی داشتن الان یه دو ماهی میشه که یارو فرستادتش کانادا. 

اون یکی الف حدود سی و هفت هشت سالست. با مدیر عامل شرکت دوسته و کلی خوش به حالشه. دیر میاد، زود میره و حقوقه خوب میگیره ... زن و بچه آقاهه هم ایران نیستن که سرخر بشن. 

نون با شوهرش مشکل داره، ولی فعلا نمی خوان جدا شن. واسه اینکه یه فاصله ایی بینشون بیفته شوهرش پذیرش گرفت و از ایران رفت که درس بخونه. اینم اینجا با یه مرد متاهل دوست شده چون فکر میکنه پسر مجرد ممکنه بعدا براش دردسر درست کنه. 

فکر نکنین اینا آدمای عجیب و غریبی هستن. عین این آدمارو در روز هزارتاشون رو میبینیم. ولی چی میشه که تصمیم میگیرن اینطوری زندگی کنن هنوز برای خود من روشن نیست. پول راحت و بی دردسر، مسئولیت قبول نکردن تو رابطه، استفاده از مزایای خاص و خارج از عرف؟ شایدم همش، شایدم هیچ کدومش. من نمی دونم تنها چیزی که می دونم اینه که هیچ وقت نمیگم هرگز اینکارو نمیکنم!

زن بودن

دیدین وقتی آدم یه چیزی رو از ته ته قلبش می خواد بهش میرسه. واسه من ردخور نداشته، وقتی چیزی رو خواستم بهش رسیدم.البته پیش اومده که وقتی به خواسته ام رسیدم دیگه مثه اولش برام مهم نبوده یا حتی به خاطر گذشت زمان اصلا یادم رفته که چقدر این موضوع برام حیاتی بوده، ولی حتی شده بعد از چند سال هم بهش رسیدم. 

کلا یکی از سرگرمیهای من تو زندگیم مشخص کردن یه هدف و تلاش برای داشتنشه، هر چند که الان یه مدتیه که تواناییهام یادم رفته! 

پرکشش ترینه این تلاشها همیشه در روابط انسانی بوده برام. یاد ندارم که از آدمی خوشم اومده باشه و نتونسته باشم باهاش ارتباط برقرار کنم. نه که بگم خیلی خوشگلم یا حتی خوش برخورد و شلوغ ها، نه! حتی میشه بگی آدم خجالتی و کم حرفی هم هستم ولی بلدم با آدما چیکار کنم که درگیرم بشن.خوب البته بیشتر وقتا انتخابام درست نیستن ولی خوب قدرت به چلنج کشیدن آدمها رو دارم. من فکر میکنم هر آدمی این قدرت رو داره که با تمرکز روی یه موضوع خاص اون رو به واقعیت نزدیک کنه. تو روابط انسانی چون این تلاش دو طرفه میشه (البته اگه بخت یار باشه و اون یکی آدمم مشتاق) به همون نسبت کیف جریان هم بیشتر میشه. در این مورد خاص من خوشحالم که زنم، در واقع من عاشق این قدرت جادویی زنانه ام که میتونه یه مرد رو خونه خراب کنه! :) 

برخلاف بعضیا که فکر میکنن مردا هستن که انتخاب کننده و شروع کننده ان، من میگم این زنا هستن که اول انتخاب میکنن و بازی رو شروع میکنن و از هر ابزار تمیز و کثیفی واسه داشتن آدم دلخواهشون استفاده میکنن. مکر و حیله زنانه رو هیچ مردی نمی تونه داشته باشه. هفت خط ترین مردا هم باز به گرد پای زنا نمیرسن تو نقشه چیدن و توطئه ترتیب دادن. آدم خبیثی نیستم ولی من عاشق این زنانگیه نهفته تو وجود خانمهام که نه تنها بد نیست که خیلی هم لازمه. 

منظور من از زنانگی اصلا بدجنسی و بدذاتی نیست. هرکسی زنانگی خودش رو تو یه چیزی تعریف میکنه، یکی از خوشگلیش استفاده میکنه یکی از قدرت بیان خوبش یکی از لوندیش یکی از دانشش. مهم گشتن و پیدا کردنه یه ویژگیه خاصه. جدیدا خیلی از زنا یادشون رفته که چه قدرتی دارن، شاید اینقدر درگیر کار و درس و تساوی حقوق زنان و مردان شدن که قدرت جادوییشون بی مصرف مونده. آقاجان استفاده کنین از این ابزار، مردا هلاک این بازیان. اینقدر بی توجه نباشین به خودتون، پس فردا شوهرتون، دوست پسرتون یا هر موجود مذکر مهمی که تو زندگیتون هست، میذاره میره پشیمونی به بار میادا! 

محض بر طرف کردن سوتفاهم های احتمالی بگم که منظور من از زنانگی لاشی بازی، عوضی بازی، پیچوندن و دودر کردن و دروغ گفتن نیست، هر چند گاهی یه دروغای ریزی گفته میشه این وسط مسطا که اصلا بد به دلتون را ندین حتما لازمه دیگه!