آخر هفته

خوشبختانه پنجشنبه دوست ویرگو تنها اومد و دوست دخترش باهاش نبود، خیلی بدجنسم می دونم ولی واسه من این خوبی رو داشت که تونستم زود برم خونمون چون خودمون هم مهمون داشتیم و مامانم اصرار میکرد که شب دیر نرم خونه که آبروی مامان و بابام نره! به هر حال ممکنه بگن این دختره وله که تا دیر وقت بیرونه. البته من مشکل در و همسایه رو با مامانم حل کردم ولی هنوز وقتی کسی شب میاد خونمون این مشکل وجود داره. البته من شام و مخلفات و آماده کرده بودم به هوای اینکه اینا با هم میان ولی دیگه خودم واسه شام نموندم. چیزی که واسه من جالبه این دوست دختر دوست پسرایی هستن که هیچ وقت با هم جایی نمیرن. من نمیفهمم چطور آدم می تونه با کسی دوست باشه و تنها بره این ور اون ور! نصف کیف دوستی به همین بیرون رفتنا و معاشرت کردنهای گروهیه دیگه. مثلا این دوست ویرگو رو من هیچ وقت با دوست دخترش جایی ندیدم و همیشه تنها میاد شاید یه بخش دیگه جریان اینه که اینا می خوان هیچ موقعیت بهتری رو از دست ندن و هر جا دیدن تنور داغه نونو بچسبونن. از این جور آدما دور و بر ما خیلیه،‌البته هر آدمی به معاشرتهای تنهایی هم احتیاج داره ولی نه همیشه دیگه. از اون جاییکه من هم آدمه حسودیم و هم کنجکاو این جور روابط اصلا تو کتم نمیره. بگذریم... 

جمعه هم قرار بود من برم دنبال ویرگو و باهم بریم سمت شمشک که هم یه هوایی بخوره به سرمون هم من یه کم تو جاده رانندگی کنم. ظهر رفتم دنبالش دیدم این دوستشم هنوز اون جاست و هیچ بدش نمیاد که آویزون بشه ولی منکه اصلا بهش رو ندادم و پا شد رفت. نهار هم رفتیم سر خوشه و ساعت ۴ بعد ازظهر یه نیم ساعتی منتظر موندیم که بتونیم بریم تو. واقعا خوش به حال صاحبان این رستورانا، واقعا بعضیاشون خوب پول درمیارن. من یکی از آرزوهام اینه که یه رستوران داشته باشم. البته کار پرزحمتیه و با روحیه منه تنبل جور درنمیاد ولی پولش خوبه و با روحیه ام کاملا سازگاره. :)

تنبلی

نمی دونم چرا اینقدر تنبلیم میاد اینجا بنویسم، در صورتیکه اولش که اینجا رو باز کردم تو فکرم بود که حالا اگه هر روزم نمیشه ولی یه روز در میون بنویسم. یه مقدار زیادش به خاطر روزای بی اتفاقیه که میان و میرن، یه مقدار بیشترشم به خاطر تنبلیه.  

امروز از صبح هوا یه جوره خوبیه فقط باروون کم داره. هر چند ترجیح میدم بارون نیاد چون دیشب ماشینمو شستم.سه هفته میشه که ورزش نرفتم، یعنی دارم دنبال یه جای خوب میگردم که به خونه خودمون یا ویرگو نزدیک باشه، و الان سه هفتست که دارم میگردم ارواح شکمم! خورد و خوراکمم که ماشالا این چند وقته باز افتاده رو دوره تند البته جلوی خودمو میگیرم و هنوز اضافه وزن پیدا نکردم. چی میشد که آدم می تونست یه عالمه بخوره و چاق نشه! پریشب یه آقایی اومده بود خونه ویرگو که ماهوارشونو درست کنه، یعنی تو خیابون باهاش قرار داشتیم. شبش چون ما مهمون بودیم خونه دوست ویرگو فکر کردیم بریم از دانمارکی کیک سیب بخریم. رسیدیم دم شیرینی فروشی این آقاهم گفت که منم میام. اومد تو و ۲ تا نون خامه ایی گنده از همونا که من دوست دارم خرید، ویرگو هم یه جعبه ناپلونی و پای سیب خرید واسه خودش. تو ماشین آقاهه یه دونه از نون خامه اییها رو زد به بدن، عقبم نشسته بود تو تاریکی چشاش داشت برق می زد از خوشحالی! تو خونه هم یه دونه ناپلونی و یه دونه پای سیب خورد و هیکلشم مثه نی قلیون بود. من نمی دونم اینا این همه کالری اضافه رو چیکار می کنن که چاق نمیشن. کاش منم اینطوری بودم. 

دیشبم خونه خاله ویرگو دعوت بودیم به صرف فوتبال و شام خوشمزه. من این خالشو خیلی دوست دارم اونم همیشه با من خوب بوده. البته دیدم که اگه بخواد میتونه بدجنس هم باشه و زبونشم تیز باشه ولی خدا رو هزاران مرتبه شکر تا حالا با من از این کارا نکرده.(خدایا خاله ویرگو رو همیشه با من مهربان نگه دار لطفا) 

از اونجاییکه از اول امسال من زدم تو کاره سریال دیدن، بعد از دسپریت هاوس وایوز، سکس اند د سیتی و لاست الان دارم هیرز رو میبینم. خوبیه سریال اینه که هر اپیزود نهایتا ۵۰ دقیقست و مثه یه فیلم طولانی نیست و واسه شبایی که آدم خستست خیلی خوبه. بعد از اینم می خوام ۲۴ رو شروع کنم که اونم ظاهرا کلی هیجان انگیزه. 

امروز عصرم قرار یکی از دوستای ویرگو که من اصلا نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم با دوست دخترش بیان خونه ویرگو. امیدورام با دختره حداقل بشه چهار کلوم حرف زد. البته تجربه به من ثابت کرده در بیشتر مواقع آدما میگردن و یکی رو که به خودشون از لحاظ اخلاقی نزدیکه پیدا میکنن، بنابراین من با دختره هم  همون مشکلو خواهم داشت.

کنعان

خوب من تقریبا آخره هفته خوبی داشتم. پنجشنبه زودتر رفتم خونه چون می خواستم برم آرایشگاه موهامو براشینگ کنم. جاتون خالی خانومه کلمو مثه تلویزیون درست کرد :). البته بامزه بودا. من پارسال در یک اقدام ناگهانی موهامو خیلی کوتاه کردم. درست موقعی بود که با ویرگو تو قهر و آشتی بودیم و یه مدت همو ندیده بودیم، وقتی منو با موهای کوتاه دید زبونش بند اومده بود. آخه موهای بلند منو خیلی دوست داشت و برعکس از موی کوتاه خوشش نمی آد. منم از لج اون موهامو کوتاه کرده بودم البته! بعدم گفت که شبیه توله سگ شدم، خوب منکه می دونم از حسودیش گفت چون هر کس که منو دید گفت که بهم می آد. به هر حال اینارو گفتم که بگم الانم موهام به زور تا پایین گردنم می رسه ولی خانومه یه مدل مجلسی خوب برام درستش کرد :) 

بعدم رفتم خونه و آماده شدم که ویرگو بیاد دنبالم. عروسی هم کلی خوش گذشت، چند تا از دوستای قدیمم رو دیدم و رقصیدیم و خوردیم و خندیدیم. آقای داماد هم خیلی بامزه شده بود و کلا جز پسراییه که من خیلی دوستش دارم و خانمشم که ناز و خوشگل شده بود.  

جمعه هم صبح رفتم دنبال ویرگو رفتیم بلیط سینما گرفتیم واسه فیلم کنعان. من خیلی خوشم اومد ازش. جز فیلمایی بود که دوست داشتم تموم نشه.من بعد از حس پنهان از فروتن لجم گرفته بود ولی با دیدن این فیلم تغییر عقیده دادم و دوباره جز طرفداراش شدم اساسی. کلا من عاشق اون شخصیت زن ذلیل فروتنم که در پشت قیافه جدی و سردش پنهانه. یعنی من از مردایی خوشم می آد که جدی و خشن هستند و رو به کسی نمی دن ولی می دونی ته تهشون عاشقتن و همیشه هستن. جنسی که فعلا کیمیا شده! 

امروزم تولد بابام. عصر باید برم براش کادو بخرم. راستی دقت کردین باباهای مهری چقدر باباهای خوبی هستن. با اینکه بی تفاوت و خونسردن ولی خیلی دموکراتن و اصلا زورگویی تو کارشون نیست. بابام ۵۸ ساله میشه، آخی چقدر بزرگ شده ها! :)

همینجوری

ای بابا یعنی چی که این هفته ها اینقدر زود می گذرن؟! اصلا باور نکردنیه که ۱۷ روز از مهر گذشته. قدیما می گفتن وقتی خوشحالی زود می گذره ولی الان خیلیم خوشحال نیستم واقعا پس چرا اینقدر زود می گذره و اصلا نمی فهمم که روزا چی میشن. البته خدا رو شکر که همه خوب و سالم هستیم، ولی چرا اینقدر رفته رو دور تند همه چی. 

من بالاخره بعد از یه عالمه گشتن تو مغازه ها و مرکز خریدا تونستم یه لباسی که خوشم بیادو پیدا کنم! واقعا ۹۰ درصد لباسا زشت بودن با قیمتای عجیب. یه فروشگاهی هست اول پاسداران سمت چپ که ویترین خیلی بزرگی نداره و تقریبا کوچیکه ولی تنها جایی بود که لباساش واقعا خوشگل و با سلیقه بود. من ۶ تا لباس اونجا پوشیدم که تقریبا همشون خوب بودن و درست اندازم بود. اینکه می گم اندازشون خوب بود به خاطر اینه که من هر جا لباس امتحان کردم یا بالا تنش برام گشاد بود یا گودیه کمرش شل بود ولی اینجا لباساش خوش دوخت بود خیلی. الانم تو حراجه و بیشتر لباساش بین ۱۷۰ تا ۲۵۰ تومن بودن، البته گفت تا بیستم چیزای جدیدش میاد و قیمت پیراهناش از ۴۰۰ کمتر نیست. ولی همین الانم چیزای خوبی داشت من اگه خسیسیم نمیومد یه پیراهن دیگم که به نظرم خیلی خوشگل بودو حتما می خریدم. البته الان لباساش تک ساز فقط مونده ولی اگه دوست داشتین سر بزنید شاید یه چیزایی پیدا کردین دیگه.  

چند وقت پیش مرجان تو وبلاگش از یه سری از محصولات ایوروشه نوشته بود که یکیش برای از بین بردن سلولیت بود. من تو پاساژ آرین پیداش کردم و چند روزه که دارم استفاده می کنم و به نظرم موثر بوده. قیمتشم ۲۹ هزار تومنه. بیشتر فکر می کنم برای کسایی خوبه که چاقیای موضعیه کم دارن. چون بعیده که بتونه حجم زیاد چربی رو از بین ببره ولی میشه امتحان کرد دیگه. راستی چرا پس امسال بارون نمی آد. پاییزه بی بارون که فایده نداره، هوا خنک شده ولی هنوز خیلی خشکه. کاش یه بارون خوب بیاد.

تولد بازی

متاسفانه هم تولد بازی تموم شد هم تعطیلات. دیروزم اینقدر کار داشتم که وقت نشد بیام چیزی اینجا بنویسم. رویهم رفته تعطیلات خوبی بود و خوش گذشت. شب تولدم با ویرگو شام رفتیم بیرون و یه جای خوب کشف کردیم. ما معمولا مناسبتهای خاص رو که دو تایی هستیم میریم جاهای جدید که خوب البته همیشه موفقیت آمیز نیست ولی این دفعه خوب بود. رستوران فلینی تو خیابون سنایی. هم خیلی خوشگل بود توش و هم غذاش خوب بود. فرداشم که روز عید بود خونه بودم و با مامان و بابام یه معاشرتی کردیم و ناهار هم باز به مناسبت تولد من رفتیم بیرون.عصر قرار بود با ویرگو و برادرش اینا و چند تا آدم دیگه بریم سینما که ما دیر رسیدیم! و نشد که کنعان و ببینیم که ظاهرا هم فیلم خوبی بوده. باز شام رفتیم بیرون ولی من فقط سالاد خوردم که همین چند گرمی که کم کردن خدایی نکرده برنگرده. پنجشنبه هم که من تعطیل بودم و چون شب مهمون داشتیم از ظهر رفتم خونه ویرگو که به امورات شام و تمیز کاری و اینا برسم. ویرگو هم در طول این تعطیلات به امر خطیر شراب اندازی! مشغول بود. همین کاراش منو حرص می ده دیگه. هم مهمون دعوت میکنه هم قراره سینما می ذاره هم یادش می افته انگور داره تموم می شه. خلاصه دیگه دارم سعی می کنم عادت کنم، ظاهرا تمام مردا مشکلات این مدلی دارن. 

شبم دوستامون اومدن و کلی خوش گذشت و خندیدیم. فرداشم باز من ظهر رفتم خونه ویرگو که به امورات بعد از مهمونی برسم و ویرگو هم رفته بود که به میکس کردن انگوراش برسه، باور می کنین ۳۰۰ کیلو انگورو با میکسر له کرد! میگن آدما تو کارایی که دوست دارن پشتکار عجیبی پیدا می کنن همینه دیگه. عصر هم افتتاح نمایشگاه نقاشیه یکی از دوستامون بود که حتما باید می رفتیم. به همین راحتی تعطیلات تموم شد.  

پنجشنبه هم یه عروسی دعوت شدیم که فکر کنم خوب باشه. آقای داماد دوست قدیم ویرگو و همکار من در یکی از جاهایی که کار میکردم بود و خانمشم به نظر دختر خوبی میاد. یعنی من به محض اینکه جایی دعوت میشم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که چی بپوشم؟ و همیشه هم فکر می کنم لباس ندارم.در صورتیکه کمدم پر از لباسه و بعضیاش هنوز تگشون بهشون آویزونه! البته این واقعیت وجود داره که آدم هر چقدر کفش و لباس داشته باشه باز واسه اون جای خاصی که می خواد بره چیزی نداره، وگرنه که خانوما اینقدر خرید نمی کردن! خدا رو شکر جدیدا اینقدر همه چیزا زشت و قلابی شدن که آدم اگه بخواد چیزی هم بخره نمی تونه و پولش تو جیبش میمونه :)

سی سالگی

خوب من فردا وارد سومین دهه زندگیم میشم. نمی دونم که چه احساسی دارم. می دونم که حالم بد نیست، از لباسایی که پوشیدم می فهمم. روزایی که حوصله ندارم یه مانتو مشکی می پوشم یه شالم می کشم به سرم ولی امروز از صبح که بیدار شدم داشتم فکر میکردم چی بپوشم . زیر دوش، در حال مسواک زدن، موقع آرایش کردن همش داشتم فکر میکردم چیو با چی بپوشم. حالام اومدم سرکار و نشستم پشت میزم. اولین احساسی که از ورود به سی سالگی بهم دست می ده بلاتکلیفیه. نمی دونم اگه ازدواج کرده بودم و بچه داشتم الان خوشحال تر بودم یا نه، با شرایطی که اطرافم می بینم بعید بود. ولی قویترین حس الانم بلاتکلیفیه و البته ترس از معلوم شدنه تکلیفم! دیروز اولین کادوی تولدمو از همکارم گرفتم. یه جفت گوشواره لاجورد خوشگل که کلی دوسشون دارم. امشب احتمالا شام با ویرگو میریم بیرون، فردا در خدمت خانواده به جشن و پایکوبی می پردازیم و پنجشنبه هم خونه ویرگو یه مهمونی دوستانه داریم. راستی چرا پنجشنبه رو تعطیل نکردن پس؟  حالا دیگه مجبورم مرخصی بگیرم. آدم فردای تولدش که کار نمی کنه. مامان و بابام همیشه کادوی تولد پول بهم می دن. امسال می خوام با کادوشون برم از عقیق یه انگشتر فیروزه یا عقیق بخرم. خانومایی که اینجا رو می خونین، اگه تا حالا نرفتین طلا فروشیه عقیق به محض اینکه وقت کردین و البته پولدار شدین یه سر بزنین. من اهل طلا و جواهر در مایه های سینه ریز الماس و برلیان نیستم. اینجا همه طلاهاش زرده با سنگهای خیلی خوشگل. اگه به طرحهای قدیمی که یه کم مدرن و امروزی شدن علاقه دارین اینجا چیزای خوبی پیدا میشه. کلا طلاهاش ماته و انگار پرداخت نشده، من نمی دونم در طلاسازی چه اصطلاحی داره. جاشم تو خیابونه کار و تجارت درست بعد از در ورودیه پاساژ ونکه. من شنیدم یه کم جلوتر هم یه مغازه دیگه هست مثه همین به اسم علی آقا، در واقع فروشندگان عقیق شاگردای علی آقا بودن که رفتن مغازه خودشونو باز کردن. البته در این زمینه روایات زیاده که مهمم نیست.  

الان رئیسم اومد تولدمو تبریک گفت و البته گفت چون تولدته کادوی تولدت پنجشنبه نیا! تا باشه از این کادو تولدا از طرف رئیسا که من تنبل از کار فراریو کلی خوشحال میکنه :) 

یه چند روزیه صبحها که می خوام پارک کنم یه آقای مسن مهربونی که فکر کنم نگهبان یکی از شرکتای اطرافه احساس وظیفه میکنه که به من فرمون بده! من مشکلی تو پارک کردن اونجا ندارم چون صبحها زود می رم و تقریبا همیشه اونجا خالیه ولی خوب این آقاهه فکر می کنه باید کمک کنه و کلیم خوشحال میشه که ازش تشکر می کنم! بعضی وقتا که گذر پلیسای گرامی به این خیابون می افته یادشون می افته که اینجا پارک ممنوعه و باید یه جریمه ای هم بچسبونن. امروز به این آقاهه گفتم اینجا جریمه که نمی کنن؟ گفت نه اگه پلیس اومد من می گم این ماشینه ماست که جریمت نکنه! حالا من نمی دونم به این آقا باید پول بدم به نظرتون؟ یا داره یه لطفی میکنه من نفهمیدم هنوز. روزای زوج هم چون ماشینم فرده مجبورم برم تو طرح . یه مسیری رو پیدا کرده بودم که هیچ وقت پلیس نبود . حالا از اول مهر پلیس می ایسته. روز اول پلیسه یه نگاهی به پلاکم کردو یه لبخندی زد منم همینطور. روزای بعدم من دیگه پررو شدم خودم زودتر یه لبخندی همراه با سلام تحویل یارو دادم و اونم همین طور. حالا من نمی دونم وسط این خنده بازار اگه پلیسه هر روز منو جریمه کنه من چیکار کنم. البته وقتی رد میشم نگاش می کنم چیزی نمی نویسه . آرزو می کنم خدا از این پلیسا سر راه شمام قرار بده. آخه من یه تکه خیلی کوچیک وارد طرح میشم و نامردیه که جریمه بشم دیگه!