خوب من فردا وارد سومین دهه زندگیم میشم. نمی دونم که چه احساسی دارم. می دونم که حالم بد نیست، از لباسایی که پوشیدم می فهمم. روزایی که حوصله ندارم یه مانتو مشکی می پوشم یه شالم می کشم به سرم ولی امروز از صبح که بیدار شدم داشتم فکر میکردم چی بپوشم . زیر دوش، در حال مسواک زدن، موقع آرایش کردن همش داشتم فکر میکردم چیو با چی بپوشم. حالام اومدم سرکار و نشستم پشت میزم. اولین احساسی که از ورود به سی سالگی بهم دست می ده بلاتکلیفیه. نمی دونم اگه ازدواج کرده بودم و بچه داشتم الان خوشحال تر بودم یا نه، با شرایطی که اطرافم می بینم بعید بود. ولی قویترین حس الانم بلاتکلیفیه و البته ترس از معلوم شدنه تکلیفم! دیروز اولین کادوی تولدمو از همکارم گرفتم. یه جفت گوشواره لاجورد خوشگل که کلی دوسشون دارم. امشب احتمالا شام با ویرگو میریم بیرون، فردا در خدمت خانواده به جشن و پایکوبی می پردازیم و پنجشنبه هم خونه ویرگو یه مهمونی دوستانه داریم. راستی چرا پنجشنبه رو تعطیل نکردن پس؟ حالا دیگه مجبورم مرخصی بگیرم. آدم فردای تولدش که کار نمی کنه. مامان و بابام همیشه کادوی تولد پول بهم می دن. امسال می خوام با کادوشون برم از عقیق یه انگشتر فیروزه یا عقیق بخرم. خانومایی که اینجا رو می خونین، اگه تا حالا نرفتین طلا فروشیه عقیق به محض اینکه وقت کردین و البته پولدار شدین یه سر بزنین. من اهل طلا و جواهر در مایه های سینه ریز الماس و برلیان نیستم. اینجا همه طلاهاش زرده با سنگهای خیلی خوشگل. اگه به طرحهای قدیمی که یه کم مدرن و امروزی شدن علاقه دارین اینجا چیزای خوبی پیدا میشه. کلا طلاهاش ماته و انگار پرداخت نشده، من نمی دونم در طلاسازی چه اصطلاحی داره. جاشم تو خیابونه کار و تجارت درست بعد از در ورودیه پاساژ ونکه. من شنیدم یه کم جلوتر هم یه مغازه دیگه هست مثه همین به اسم علی آقا، در واقع فروشندگان عقیق شاگردای علی آقا بودن که رفتن مغازه خودشونو باز کردن. البته در این زمینه روایات زیاده که مهمم نیست.
الان رئیسم اومد تولدمو تبریک گفت و البته گفت چون تولدته کادوی تولدت پنجشنبه نیا! تا باشه از این کادو تولدا از طرف رئیسا که من تنبل از کار فراریو کلی خوشحال میکنه :)
یه چند روزیه صبحها که می خوام پارک کنم یه آقای مسن مهربونی که فکر کنم نگهبان یکی از شرکتای اطرافه احساس وظیفه میکنه که به من فرمون بده! من مشکلی تو پارک کردن اونجا ندارم چون صبحها زود می رم و تقریبا همیشه اونجا خالیه ولی خوب این آقاهه فکر می کنه باید کمک کنه و کلیم خوشحال میشه که ازش تشکر می کنم! بعضی وقتا که گذر پلیسای گرامی به این خیابون می افته یادشون می افته که اینجا پارک ممنوعه و باید یه جریمه ای هم بچسبونن. امروز به این آقاهه گفتم اینجا جریمه که نمی کنن؟ گفت نه اگه پلیس اومد من می گم این ماشینه ماست که جریمت نکنه! حالا من نمی دونم به این آقا باید پول بدم به نظرتون؟ یا داره یه لطفی میکنه من نفهمیدم هنوز. روزای زوج هم چون ماشینم فرده مجبورم برم تو طرح . یه مسیری رو پیدا کرده بودم که هیچ وقت پلیس نبود . حالا از اول مهر پلیس می ایسته. روز اول پلیسه یه نگاهی به پلاکم کردو یه لبخندی زد منم همینطور. روزای بعدم من دیگه پررو شدم خودم زودتر یه لبخندی همراه با سلام تحویل یارو دادم و اونم همین طور. حالا من نمی دونم وسط این خنده بازار اگه پلیسه هر روز منو جریمه کنه من چیکار کنم. البته وقتی رد میشم نگاش می کنم چیزی نمی نویسه . آرزو می کنم خدا از این پلیسا سر راه شمام قرار بده. آخه من یه تکه خیلی کوچیک وارد طرح میشم و نامردیه که جریمه بشم دیگه!
چه خوب که امروز پنجشنبست. پنجشنبه ها کلا از صبحش حالم خوبه و خوشحالم. فکر کنم بیشتر به خاطر اینه که کمتر کار می کنیم یا اگه خوش شانس باشیم میشه جایی کار کرد که کلا پنجشنبه هاش تعطیل باشه. من یه مدت این شانس رو داشتم و از خوش شانسی بیشتر اون دوره تو زمستون بود و تمام پنجشنبه ها من و ویرگو شمشک ولو بودیم. یادش به خیر، چقدر خوش می گذشت. من کلا عاشقه کوه و طبیعتم، یه دوره ایی خیلی عشقه کوهنوردی داشتم ولی یه بار با یه گروه کوهنورد حرفه ایی یه توچال یه روزه رفتم و دهنم به طور کامل سرویس شد، ناخنهای پام چندتاش افتاد و کف پام تاول زد. یعنی شما فکر کنین از ۵ صبح تا ۱۲ شب داشتیم راه می رفتیم فوقش کلا ۱ ساعت در جاهای مختلف استراحت کردیم. حالا باز اگه از مسیر توچال یعنی همون بام تهران می رفتیم خوب بود ولی ما از دربند رفتیم و اون تیکه هایی که مسیر پله پله بود به شدت پامو درد آورده بود. با اینکه تجربه سختی بود و پدرم دراومد ولی وقتی رسیدم اون بالا و خستگیم یه کم در رفت کلی بهمون خوش گذشت. کلی آدم احساس قدرت می کنه از اینکه اینقدر بالاست. خلاصه بعد از اون دیدم چه کاریه، حالا من که نمی خوام کوهنورد بشم و دیگه هیچ برنامه سنگینی رو نرفتم. بعدم که با ویرگو دوست شدم و اون خیلی کوهنوردی رو دوست نداشت و در عوض رفتیم اسکی که خوب از حق نگذریم هم راحتتره هم کیفش بیشتره! :)
دیشب هم با چند تا از دوستامون رفتیم هتل قناری قیمه خوردیم ( هپل جاتو خالی کردما ) اکیدا پیشنهاد می کنم هر کسی نرفته یه بار بره مطمئنم که ناراضی برنمیگردین، البته به شرط اینکه قیمه دوست داشته باشین. سوپ هم حتما بخورین که خیلی خوشمزست، البته چیزای دیگه هم داره ولی من غیر از قیمه و زرشک پلو که اونم خوبه چیز دیگه اینجا نخوردم ولی قیمه هاش یه چیزه دیگست مثه غذاهای مامان بزرگاست. گارسوناشم خیلی مودب و خوبن و جاشم تمیزه. قیمتشام به نسبت جاهای دیگه خوبه. فقط ایرادش اینه که تا قبل از ۹ می تونین برین تو و بعدش دیگه کسی رو راه نمی دن ولی اگه تو باشین تا ۱۰ می تونین بمونین. جاشم تو خیابونه سمیه هستش. البته اینم بگم این جایزه لاغر شدنم بودا. تا الان شدم ۵۱.۵، تا تولدم این نیم کیلو هم آب میشه و من با خیال راحت می تونم برم یه جایزه خوب واسه خودم بخرم.
با اینکه اومدن ماه مهر و پاییز اتفاق خوشایند و خوبیه و من عاشق مهر ماه هستم ولی باز شدن مدرسه ها به شدت برام استرس زاست. حتی الان که سالها از اون روزها می گذره ولی باز من دیشب نتونستم بخوابم و تا صبح ۱۰ بار بیدار شدم و ساعتو چک کردم آخرم ساعت ۲۰ دقیقه به ۸ سرکار بودم! تمام چیزی که از مدرسه یادم مونده عصرایه که از خواب بیدار میشدم و زمان از دستم در می رفت، فکر میکردم صبح شده و من کلی مشق ننوشته دارم. البته خنگ هم بودم فکر کنم ولی خیلی وقتا این اشتباه رو میکردم! :) از دبستان که فقط میرزا بنویسی یادمه از راهنمایی هم که کلا متنفر بودم فقط هنرستان یه کم بهتر بود اونم چون هنرستان بود فکر کنم.
یادمه اول دبستان بودم و با دوستام داشتیم می رفتیم به سمت خونه یهو یه هلی کوپتر از بالای سرمون و به فاصله خیلی نزدیک رد شد. ما هم تنها تصوری که از هواپیما و هلی کوپتر داشتیم این بود که الان می آد بمب و موشک میریزه رو سرمون. هیچ وقت یادم نمیره که چقدر ترسیده بودم هممون شروع کردیم به جیغ کشیدن که یه خانومه مهربونی اومد مارو برد تو خونش و بهمون شکلات داد که گریمون بند بیاد و بعدم گفت که اینا عراقیا نبودن و خطرناک نیستن. راستش دلم خیلی واسه بچه گیامون میسوزه که اینطوری گذشت. موقع موشکبارونای تهران مامانم حامله بود و من همیشه فکر میکردم چون مامانم شکمش گندست و نمی تونه فرار کنه، اگه موشک بزنن حتما میمیره و ترس از دست دادن مامانم هنوز هم با منه چون فکر میکنم نمی تونه به قدر کافی از خودش مراقبت کنه.
خلاصه اومدن ماه مهر با روزای کوتاه و خنک گرچه ته دلمو غلغلک می ده ولی یادآور روزای سخت و سیاه مدرسه هم هست. با صفهای صبحگاهی و مرگ حواله کردن به کل دنیا بدون اینکه بفهمی چرا؟! روزهای سراسر سورمه اییکه حتی با یه جوراب رنگی هم نمی تونستی کمی شادترشون کنی. خوشحالم که بچه ها وضعشون بهتره به نسبت ما و حداقل ترس از جنگ رو تجربه نمی کنن.
این چند روز که نبودم کلی اتفاقات مختلف افتاد، از همه مهمتر اینکه بالاخره ماشین دار شدم!
یک جماعتی بسیج شدن تا بالاخره یه ماشین تمیز تونستم پیدا کنم. البته ماشین داشتن تو تهران سختیهای خودشو داره که از همه مهمتر به نظر من جا پارک پیدا کردنه ولی خوب رویهم رفته مزایاش بیشتره.
پریروز هم تولد ویرگو بود. صبحش خالش بهم زنگ زد که شب میایم خونه ویرگو توام بهش نگو که مثلا سورپرایز بشه! البته به جای ویرگو من سورپرایز شدم، چون به محض اینکه قطع کردم یادم افتاد خونش بمب خورده توش و کلی همه جاش کثیفه! عصر هم قرار بود ویرگو بیاد دنبال من که با هم بریم کادوی تولدشو بخریم. منم زودتر مرخصی گرفتم رفتم خونشو یه کم تمیز کردم تو راهم به برادر کوچیکش زنگ زدم که اونم بیاد و کیک هم بگیره. بعدم زودی رفتم خونه و حاضر شدم که ویرگو بیاد دنبالم. مامان ویرگو هم بهم زنگ زد گفت که اونام میان و اون یکی برادر ویرگو هم احتمال خیلی زیاد میاد و گفت که شام و میوه هم میارن و من زحمت نکشم :)
عصر هم ویرگو اومد دنبالم و باهم رفتیم گلستان یه کتی رو که ۱۰ بار رفته بودیم دیده بودیمش و بالاخره خریدیم. من همیشه از قبل می دونستم که براش چی بخرم ولی امسال واقعا هیچ ایده ایی نداشتم و تنها چیزایی که به فکرم میرسید کفش و کت بود. کفش که هر جا رفتیم خوبش پیدا نشد که نشد. بیشتر کفشای خوب نوکاشون تیزن منم آلرژی شدیدی به کفش نوک تیز دارم. کلا هم همه میگفتن یه ۱۰ روز دیگه چیزای جدیدشون میاد واسه همین پروژه کفش موفقیت آمیز نبود. یه فروشگاهی هست تو گلستان به اسم باب معمولا قیمتاشون خیلی پرت و پلاست ولی هم میشه ازشون کلی تخفیف گرفت و هم اینکه الان تو حراجن و میشه چیزای خوب توش پیدا کرد و در ضمن فروشنده هاشم هم خیلی ناز و گوگولین :) یه کت خوشگل اونجا دیده بودیم که همونو گرفتیم. راه افتادیم به سمت خونه تو راهم ویرگو یهو تصمیم گرفت منو ببره لواسون شام تولدشو بهم بده. خلاصه با هزار بدبختی تونستم تو خونه نگهش دارم، بیچاره رو مجبور کردم بره موهاشو بزنه به این بهانه که الان من هستم می تونم خط پشت موهاشو صاف کنم و بعدم گفتم حالا که تو حمومی اونجاها رو بشور و این حرفا. بالاخره خالش اینا اومدن و خیال من راحت شد. شب خوبی بود، ویرگو هم خوشحال شد و در کانون گرم خانوادش کلی خودشو لوس کرد و ناز اومد.
دیروز از ساعت 3 من تو مطب دکتر بودم. چون وقت نداشتم و موردم اورژانسی بود البته از نظر خودم! خانم منشی گفت بیا بشین اینجا وسط مریض می فرستمت تو. فکر کنم به 70 درصد مریضا همینو گفته بود چون تقریبا هیچ کس سر وقت خودش نرفت تو. خوشبختانه موقعی که من رسیدم یه جای خالی هنوز مونده بودم که من رفتم نشستمو مشغول دید زدن بقیه شدم. من نمی دونم اینهمه که میگن زنها بیشتر از مردا عمر میکنن و این حرفا پس چرا همیشه تو مطب دکترا پره خانمه و تک و توک مردی رو میبینی که بیاد دکتر.البته این دکتری که من رفتم جراح داخلی و سرطان بود ولی تخصصش رو جراحی سینه هستش بیشتر و تو این زمینه جز بهترین دکتراست و خوب طبیعیه که مریضاشم خانوما باشن .اونجا پر بود از خانومای 40 تا 50 سال که سرطان سینه داشتن و آمده بودن برای جراحی یا عمل شده بودن و اومده بودن برای معاینات بعدش.
خیلیا بودن که معاینات سالانه رو نرفته بودن و علاوه بر سینه زیر بغل هم مبتلا شده بود. معاینات سالانه یا حتی 6 ماه یکبار و نباید دستکم گرفت حتی اگه هیچ سابقه سرطان تو خانواده وجود نداشته باشه و احساس ناراحتی هم نداشته باشید تا اگه مشکلی وجود داشت قبل از اینکه مریضی پیشرفته بشه حل شه.
خلاصه ساعت حدودا 6 بود که منشی صدام کرد برم تو یه اتاق انتظار دیگه که این تو فقط 4 نفر آدم بودن و هر کدوم به نوبت می رفتن خدمت دکتر. یه سه ربعی هم اونجا نشستم و بالاخره موفق شدم برم تو!
رفتم تو اتاق معاینه و خوابیدم البته من مشکلم سینم نبودا!
من: سلام
دکتر: سلام. پس چرا درنیاوردی؟
من: آخه من اینجام غده داره!
دکتر: کجا؟
من: اینجا. حالا هر چی میگشتم غده نامرد و پیدا نمیکردم! بالاخره پیدا شد.
دکتر: چند سالته؟
من: 30
دکتر: مجردی؟
من: بله
دکتر: شاغلی؟
دکتر: نه فکر کنم بیکاری!
من: نه چطور؟
دکتر: بیکاری که گشتی اینو پیدا کردی.
من: آهان! یعنی چیزی نیست؟ من سرطان ندارم؟ ولی اینجا یه غده هست!
دکتر: اینا غدد لنفاویته. بر اثر عفونت یا سرطان برجسته میشه. ولی مال تو سرطان نیست شاید یه جاییت خراش برداشته یا حتی موقع شیو کردن یه جوش کوچیک زدی و اون باعث این تورم شده.
من: پس چیزی نیست. ولی دکتر من فکر کنم کم کاری تیرویید دارم.
دکتر: چطور؟
من: آخه من چاق میشم بعدم همیشه خستم و ...
دکتر: کجات چاق میشه؟!
من: شکمم دکتر شاید اصلا مشکل روده هام باشه؟
دیگه اینجا جوابمو نداد و گفت بخوابم که به تخصص اصلیش بپردازه!
دکتر: یکیش بزرگتر از اون یکیه همیشه همینطوره؟
من: بله
دکتر: ولی به هر حال یه سونوگرافی برات مینویسم با یه آزمایش هورمونیه تیرویید.
همین! کلی خیالم راحت شد از بابت این غده. اومدم بیرون دیدم ویرگو منتظرم وایساده و کلی نگرانه. تعریف کردم براش و میگه حیف شد پس پروژم ناموفق موند! میگم کدوم پروژه؟ میگه زن دوم دیگه!!
یه چند وقتیه که یه غده ناغافل اومده جا خوش کرده تو تنه من. اولش که پیداش کردم فکر کردم که خیال می کنم و چیزه مهمی نباید باشه، آخه من جاهایی رو مثه سینه، گردن، زیر بغل یا تخم. دان ها رو که میشه با دست معاینه کرد رو همیشه یه چکی می کنم. خوب این دفعه این غده پیداش شد دیگه. رفتم دکتر زنان معاینه کرد و گفت من مشکلی نمی بینم تست پاپ اسمیر گرفت که اونم منفی بود. گفت یه کم صبر کن اگه کوچیک نشد برو دکتر داخلی، منم صبر کردم و چون کوچیک نشد شنبه وقت گرفتم برم پیش یه دکتر داخلی. خوب تا اینجاش که مشکلی نیست ولی این ذهنه بیمار من، منو ۱۰ بار تا بهشت زهرا برد و برگردوند!
من استاد توهم زدن در مورد بیماریها هستم. راجع به هر بیماری که می خونم نشونه هاشو تو خودم پیدا می کنم. یعنی من الان مطمئنم که کم کاری تیرویید و مشکل روده دارم. یه چند روزی هم دستم درد میکرد فکر میکردم ام اس دارم ! که البته اون رفع شد و فهمیدم ظهرا که سرکار چرت مرغی می زنم دستمو می ذارم زیر سرم به خاطره همین بازوم درد گرفته حالا یه چند روزیه که حواسم هست دستمو کجا بذارم واسه همین دردشم خوب شده :)
کاش میتونستم این مشکل رو تو خودم حل کنم و اینقدر از بیماریها نترسم. نه فقط راجع به خودم بلکه راجع به تمام دور و وریهام هم این ترس رو دارم. مخصوصا مامانم و ویرگو. خدا نکنه یکی از این دو نفر یه چیزش بشه من از اونا مریض تر میشم! خوب من خیلی به تغذیه صحیح و ورزشه مرتب و این حرفا اهمیت می دم. هم راجع به خودم هم ویرگو، حتی شده به زور هم که باشه میبرمش پیاده روی یا هی بهش میگم بره استخر یا میریم چیتگر دوچرخه سواری زمستونام که میریم اسکی خوب این بیشتر به خاطره خوش گذروندنه تا ورزش ولی در عمل کلی آدم تحرک داره و ورزشه سنگینیه. روی خورد و خوراکمون هم من خیلی مواظبم که غذاهای چرب و چیلی و سنگین کم بخوریم. ویرگو همیشه میگه با این رسیدگیه که تو به خودت میکنی و ورزش و این حرفا و با این سابقه خانوادگیه که من از تو سراغ دارم ( آخه من پدر بزرگ و مادر بزرگام زندن و سناشونم زیاده یکیشونم که پارسال فوت کرد نزدیک ۹۰ سالش بود:) هیچ امیدی ندارم که یه نفس راحت از دستت بکشم :) تازه من به اون خیلی بیشتر می رسم ولی این مردا همشون گربه صفتن دیگه :) حالا جدای شوخی منتظرم که شنبه بشه و با حقیقت روبه رو بشم!