باباجون

خوب در راستای مرگهای زنجیره ایی که این چند وقت اطراف من اتفاق افتاده، متاسفانه پدربزرگم روز سه شنبه فوت کرد.حیوونی خیلی مریض و بیحال شده بود ، نمی دونم که زندگی تو این شرایط هم خوشاینده واسه آدم یا نه ولی از دید ما اطرافیان زجر کشیدن محض بود و راحت شد. 

اولین آدمی بود که من به چشم خودم دیدم که به مرگ طبیعی و تدریجی مرد. اگه آلزایمر رو مریضی حساب نکنیم، میشه گفت که واقعا از کهولت سن مرد بدون اینکه مریضیه خاصی داشته باشه. البته من خودم هیچ وقت اینجور زندگی و مردن رو برای خودم نمیخوام، ولی برای اطرافیان خیلی خوبه چون کاملا آمادگی پیدا میکنن و هیچ کس شوکه نمیشه. 

منم که این چند وقت اینقدر درگیر مراسم ختم و هفت بودم که الان واسه خودم یه پا برنامه ریز مراسم ترحیم شدم. الان دقیقا می دونم کجا حلواش بهتره، کجا میکادوش و کجا گلهای بهتری داره. خلاصه اگه بعد صد و بیست سال احتیاج به برگزار کننده مراسم ترحیم داشتین بنده در خدمتم. مراسم ختم تموم شد،‌هفتمش هم درست با چهلم زن عموم یکی شده! الان فقط مونده مادر بزرگ ویرگو که عزراییل داره بالا سرش بال بال میزنه و بعیده که خیلی بتونه دوام بیاره.میگم خوب شد ما فقط حرف عروسی رو زدیم اینطوری همه لت و پار شدن، اگه کار جدی تری میکردیم که فکر کنم همه فامیل یکی یکی هوس مردن میکردن! 

منم از اونجاییکه از یکی دو هفته پیش تصمیم گرفته بودم که این تعطیلات یه طرفی برم و خونه نمونم دارم با یکی از دوستام میرم سفر. خدا رو شکر مراسم پدر بزرگم تا قبل از رفتن من تموم میشه، اگه میرفتم و وقتی اونجا بودم میمرد خیلی ناراحت میشدم. 

من این پدربزرگم رو خیلی دوست داشتم، با اینکه همیشه بداخلاق و عصبانی بود و من یادم نمیاد که مثلا با من بازی کرده باشه یا گردشی برده باشه منو ولی من دوستش داشتم خیلی.این اواخر که آروم شده بود و صداش درنمیومد میخواستم بمیرم از ناراحتی. امیدوارم الان خوب باشه. فحش مشهور باباجون قرمساق(!) بود، کاری نداشت به کی داره میگه و چرا ازش عصبانی شده. من این فحش و فقط از خودش شنیده بودم و از آهنگشم خیلی خوشم میاد. یادش بخیر. 

منم سه شنبه دارم میرم و دوشنبه برمیگردم. امیدوارم خوش بگذره. شما هم اگه رفتین سفر خوش بگذره بهتون اگرم نه که اینجا با قیمه نذریا حال کنین دیگه :)

نظرات 4 + ارسال نظر
آلما دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:28 ق.ظ http://almakhanoom.blogfa.com

آخی طفلک بابا بزرگ... خدا رحمتش کنه... تو هم برو سفر و خوش باش و اصلا هم دلت به این قیمه نذری نمونه بیا خودم برات درست می کنم... (D:)

یاسی دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:57 ب.ظ

خدا پدربزرگت رو بیامرزه . مسافرت هم ایشالا خوش بگذره . چند تا پست عقب بودم و خوندم و ممنون از بابت یاداوری سفیداب . مامانو تو وسائلم کلی بهم داده اما یادم میره استفاده کنم

نیک شنبه 21 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:57 ب.ظ

ای بابا
چرا همش مرگ و میر؟ خدا رحمتش کنه. مسافرت هم امیدوارم خوشحالت کنه. من که تهران بودم همش.
همه این مرگ ها یه گوشزدی به خود آدم هم هست که همه چی رو جدی نگیریم.

نیکزاد دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:16 ب.ظ

کوشی پس چرا برنگشتی؟ امروز دوشنبه مگه نیست؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد