بارون

چقدر از دیروز بارون اومد! من دیروز خیلی شانس آوردم به گمونم، چون زود رفتم خونه و تو ترافیک نموندم ولی مامانم بیچاره ساعت ۹ رسید خونه و بابام هم ساعت ۱۰! امیدوارم امروز اینطوری نشه. تازه یه خریو آورده بودن تو رادیو به عنوان کارشناس ترافیک می گفت اینطور مواقع بهتره مردم ماشیناشونو نیارن و از خودروهای عمومی استفاده کنن، واقعا چه باهوش. من نمی دونم وقتی کسی ماشین داره حاضر میشه ماشین نیاره و یه ساعت منتظر تاکسی تو خیابون یه لنگه پا وایسه! اینکه می گم یه ساعت برای خودم بارها پیش اومده و اغراق نمی کنم. پارسال که هوا سرد بود واقعا یه روزایی اینجوری میشد البته اگه می خواستم دربست بگیرم به دو برابر قیمت ماشین زیاد بودا ولی هر روز که نمیشه دربست گرفت یا با آژانس این ور و اون ور رفت.  

دیروز ویرگو حالش خیلی گرفته بود، دلم براش کباب شد. ندیدمش ولی از صبح هر بار باهاش حرف زدم بغض میکرد و یه بار هم گریش گرفت. فکر کنم هوا هم بی تاثیر نبود. منم تو خونه کلافه شده بودم، بیشتر از اینکه اینهمه ازم دوره و کاری نمی تونم براش بکنم. عصر رفت یه سر به باباش زد و یه کم سبک تر شد. من نمی دونم واقعا باهاش چیکار کنم. بهتره که سر حرف و باهاش باز کنم و راجع به باباش باهاش حرف بزنم یا نه. آخه خودش هیچی راجع به باباش نمیگه، مشخصه که جریان هنوز براش سخت و دردناکه. ولی از اینکه اینطوری همه چیز و میریزه تو خودش نگرانش میشم. شماهایی که اینجا رو می خونین اگه تجربه ای در این زمینه دارین لطفا بهم بگین.  

پروژه باشگاه هم هنوز نیمه کاره مونده. میگن وقتی آدم کار زیاد داره بهتر می تونه برنامه ریزی کنه همینه ها. من الان فقط میام سرکار و میرم خونه و هیچ کار دیگه ایی نمی کنم. قبلا میرفتم باشگاه بعد میرفتم خونه ویرگو غذا درست میکردم بعضی وقتا با هم خونه تمیز میکردیم تازه فیلم هم می دیدیدیم! یه موقع هایی هم مهمون بازی میکردیم ولی الان... 

 دلم واسه اون روزا تنگ شده،‌با اینکه خیلی ازش نگذشته ولی به نظرم انگار مال ماهها پیشه. راستی تو کوهها کلی برف اومده. تا دیروز شمشک ۳۰ سانت برف اومده بوده از دیروز هم حتما یه عالمه دیگه باریده. خدا جون مرسی که امسال اینقدر زود برف باروندی لطفا همینطوری ادامه بده، در ضمن مواظب ویرگو و مادرش هم باش لطفا اصلا دلم نمی خواد بلایی سرشون بیاد، مرسی. 

نظرات 4 + ارسال نظر
هپلی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 ب.ظ http://dastanak.net

خوب برو پارک بانوان تو سید خندان

یا باشگاه انقلاب

البته پارک طالقانی هم نزدیکه بهت

راستش اینکه من پارک بانوان رو اصلا دوست ندارم، نرفتم توش ولی از فلسفه به وجود آمدن این پارک لجم میگیره کلا! باشگاه انقلاب هم خوبه عضوش هم هستم ولی واسه بدنسازی باز کلی باید پول داد ۱۹۰ تومن برای ۳ ماه. تقریبا دو برابر جاهای دیگست اینه که یه کم خسیسیم میاد ولی انتخاب خوبیه. مرسی.

هپلی سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:23 ب.ظ http://dastanak.net

در ضمن ٬ در باره پدرش فعلا حرفی نزن

فقط شنونده باش

سعی کن تو این روزها گوش خوبی باشی براش

مرسی، دارم همین کارو میکنم.

آلما سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:49 ب.ظ http://almakhanoom.blogfa.com

آخی چه بد که پدرش فوت کرده ولی خوب روزهای سختی داره نباید تنهاش بذاری

مرسی آلما جان، دارم سعی میکنم تا جایی که میشه تنها نمونه.

نیکزاد سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:20 ب.ظ http://www.hopeful.blogsky.com

سلام مرکوری جان
ترجیحا راجع به پدر هیچی نگو بهش. این یه دوره طبیعیه.
مرگ عزیز سخته و یه مدتی طول میکشه کسی که عزیزی رو از دست داده به زندگی طبیعی و همیشگیش برگرده
من هم وقتی پدرم مرد تا یه مدتی همینطوری بودم. بغض میکردم
تو خودم بودم. خب بالاخره کم کسی که نیست پدر آدم مرده
اما نباید حسرت گذشته رو بخوری....زندگی همینه دیگه یه مدت سرت شلوغ میشه اونقدر که نمی تونی تکون بخوری یه مدتی هم راحت تری و می تونی به تفریح و باشگاه و چیزای دیگه برسی
اون دوران دوباره میاد . مطمئن باش. بازی روزگار همینه.
یه مدتی حالمون رو میگیره تا دلمون برای اون روزای سرخوشی تنگ بشه و وقتی به اون روزا رسیدیدم بیشتر لذت ببریم
ای بابا بلا کدومه مرکوری جان نفوس بد نزن. اون مادر و پسر اتفاقا رفتارشون این روزها کاملا طبیعی و قابل درکه. باید زمان بگذره. خدا صبرشون بده. این روزا شاید یه امتحانی برای خودت هم هست که تحملت رو محک بزنی. اما بهتره که وبرگو رو تنها نذاری. سعی کن بیشتر باهاش باشی. اون بهت این روزها احتیاج داره

مرسی نیکزاد جان، خدا رحمت کنه پدرتو. آره من کاملا می فهمم که ویرگو هنوز به حال طبیعی برنگشته و کاملا بهش حق میدم. مواظبش هستم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد