قناری

چه خوب که امروز پنجشنبست. پنجشنبه ها کلا از صبحش حالم خوبه و خوشحالم. فکر کنم بیشتر به خاطر اینه که کمتر کار می کنیم یا اگه خوش شانس باشیم میشه جایی کار کرد که کلا پنجشنبه هاش تعطیل باشه. من یه مدت این شانس رو داشتم و از خوش شانسی بیشتر اون دوره تو زمستون بود و تمام پنجشنبه ها من و ویرگو شمشک ولو بودیم. یادش به خیر، چقدر خوش می گذشت. من کلا عاشقه کوه و طبیعتم، یه دوره ایی خیلی عشقه کوهنوردی داشتم ولی یه بار با یه گروه کوهنورد حرفه ایی یه توچال یه روزه رفتم و دهنم به طور کامل سرویس شد، ناخنهای پام چندتاش افتاد و کف پام تاول زد. یعنی شما فکر کنین از ۵ صبح تا ۱۲ شب داشتیم راه می رفتیم فوقش کلا ۱ ساعت در جاهای مختلف استراحت کردیم. حالا باز اگه از مسیر توچال یعنی همون بام تهران می رفتیم خوب بود ولی ما از دربند رفتیم و اون تیکه هایی که مسیر پله پله بود به شدت پامو درد آورده بود. با اینکه تجربه سختی بود و پدرم دراومد ولی وقتی رسیدم اون بالا و خستگیم یه کم در رفت کلی بهمون خوش گذشت. کلی آدم احساس قدرت می کنه از اینکه اینقدر بالاست. خلاصه بعد از اون دیدم چه کاریه، حالا من که نمی خوام کوهنورد بشم و دیگه هیچ برنامه سنگینی رو نرفتم. بعدم که با ویرگو دوست شدم و اون خیلی کوهنوردی رو دوست نداشت و در عوض رفتیم اسکی که خوب از حق نگذریم هم راحتتره هم کیفش بیشتره! :) 

دیشب هم با چند تا از دوستامون رفتیم هتل قناری قیمه خوردیم ( هپل جاتو خالی کردما ) اکیدا پیشنهاد می کنم هر کسی نرفته یه بار بره مطمئنم که ناراضی برنمیگردین، البته به شرط اینکه قیمه دوست داشته باشین. سوپ هم حتما بخورین که خیلی خوشمزست، البته چیزای دیگه هم داره ولی من غیر از قیمه و زرشک پلو که اونم خوبه چیز دیگه اینجا نخوردم ولی قیمه هاش یه چیزه دیگست مثه غذاهای مامان بزرگاست. گارسوناشم خیلی مودب و خوبن و جاشم تمیزه. قیمتشام به نسبت جاهای دیگه خوبه. فقط ایرادش اینه که تا قبل از ۹ می تونین برین تو و بعدش دیگه کسی رو راه نمی دن ولی اگه تو باشین تا ۱۰ می تونین بمونین. جاشم تو خیابونه سمیه هستش. البته اینم بگم این جایزه لاغر شدنم بودا. تا الان شدم ۵۱.۵، تا تولدم این نیم کیلو هم آب میشه و من با خیال راحت می تونم برم یه جایزه خوب واسه خودم بخرم.

مهر ماه

با اینکه اومدن ماه مهر و پاییز اتفاق خوشایند و خوبیه و من عاشق مهر ماه هستم ولی باز شدن مدرسه ها به شدت برام استرس زاست. حتی الان که سالها از اون روزها می گذره ولی باز من دیشب نتونستم بخوابم و تا صبح ۱۰ بار بیدار شدم و ساعتو چک کردم آخرم ساعت ۲۰ دقیقه به ۸ سرکار بودم! تمام چیزی که از مدرسه یادم مونده عصرایه که از خواب بیدار میشدم و زمان از دستم در می رفت، فکر میکردم صبح شده و من کلی مشق ننوشته دارم. البته خنگ هم بودم فکر کنم ولی خیلی وقتا این اشتباه رو میکردم! :) از دبستان که فقط میرزا بنویسی یادمه از راهنمایی هم که کلا متنفر بودم فقط هنرستان یه کم بهتر بود اونم چون هنرستان بود فکر کنم. 

یادمه اول دبستان بودم و با دوستام داشتیم می رفتیم به سمت خونه یهو یه هلی کوپتر از بالای سرمون و به فاصله خیلی نزدیک رد شد. ما هم تنها تصوری که از هواپیما و هلی کوپتر داشتیم این بود که الان می آد بمب و موشک میریزه رو سرمون. هیچ وقت یادم نمیره که چقدر ترسیده بودم هممون شروع کردیم به جیغ کشیدن که یه خانومه مهربونی اومد مارو برد تو خونش و بهمون شکلات داد که گریمون بند بیاد و بعدم گفت که اینا عراقیا نبودن و خطرناک نیستن. راستش دلم خیلی واسه بچه گیامون میسوزه که اینطوری گذشت. موقع موشکبارونای تهران مامانم حامله بود و من همیشه فکر میکردم چون مامانم شکمش گندست و نمی تونه فرار کنه، اگه موشک بزنن حتما میمیره و ترس از دست دادن مامانم هنوز هم با منه چون فکر میکنم نمی تونه به قدر کافی از خودش مراقبت کنه. 

خلاصه اومدن ماه مهر با روزای کوتاه و خنک گرچه ته دلمو غلغلک می ده ولی یادآور روزای سخت و سیاه مدرسه هم هست. با صفهای صبحگاهی و مرگ حواله کردن به کل دنیا بدون اینکه بفهمی چرا؟! روزهای سراسر سورمه اییکه حتی با یه جوراب رنگی هم نمی تونستی کمی شادترشون کنی. خوشحالم که بچه ها وضعشون بهتره به نسبت ما و حداقل ترس از جنگ رو تجربه نمی کنن.