نمایشگاه گل و گیاه

دیروز با ویرگو رفتیم نمایشگاه گل و گیاه. جدای شلوغی و جمعیت خیلی زیاد و آدمایی که دوست داشتن حتی از یه درختچه کاچ که تو خیابون هم هزارتاش هست عکس بندازن بد نبود. چند تا غرفه بودن که کاکتوس و بنسای های خوشگلی داشتن ولی خوب فروشی هم نبودن. بعضیاشون گفتن شنبه که روز آخرشه فروش هم دارن. کلن بد نبود و اگه به گیاه علاقه دارین به یک بار رفتنش میارزه. البته فکر کنم پنجشنبه و جمعه خیلی شلوغ میشه. حتی دیروز هم کلی شلوغ بود.جاش پایین پارک گفتگو تو ساختمون برگزاری  نمایشگاههای تخصصی شهرداریه. پارکینگ هم داره و از 10 صبح تا 8 شبه.

در راستای کاهش وزن و این حرفام چند شبی هست که با ویرگو میریم پیاده روی و از شانسمون دیشب و پریشب 2 تا از دوستای ویرگو رو هم اتفاقی دیدیم وپیاده رویمون با غیبت از دوستان و آشنایان همراه شد که هم باعث شادابی جسم شد هم سرزندگی روح که بسی خوش گذشت باشد که در شبهای آتی دوستان دیگه رو هم زیارت کنیم و اطلاعاتمون رو کامل کنیم :) در همین راستا فهمیدیم که هفته پیش یکی از دوستان ویرگو در یک اقدام غافلگیرانه با آخرین دوست دخترش که قدمت دوستیشون به 5 ماه هم به زور میرسید عقد کردن! یعنی شما کافی بود که این پسر رو ببینین بعد می فهمیدین که آدم چقدر میتونه متعجب شه از این اقدام اونم تازه با این دختر. یعنی شما راحتترین که یه فیل و در حال پرواز تصور کنین تا این پسر رو در لباس دامادی. به هر حال امیدوارم عاقبت به خیر بشن و خوشحال باشن :)

یه اتفاق خوب هم امروز افتاد و اینکه این شرکت معظم بالاخره قبول زحمت کردن و 2 ماه! از حقوق عقب افتادمو ریختن به حساب. و یه اتفاق بد هم اینکه مادربزرگ ویرگو افتاده کمرش شکسته.آخه یکی نیست بهش بگه مادر من آخه وقت قحط بود به فکر خودت نیستی به فکر ما دو گل نوشکفته باش که ناکام از دنیا نریم و لطفا سعی کن زودتر خوب شی. ولی جدای از شوخی کلی ناراحت شدم بیشتر به خاطر مامان و خاله ویرگو که بیچاره ها خیلی ناراحت بودن خدایا تو هم کمکش کن زودتر خوب بشه.

Day Dreaming

چیزی که خیلی وقته فکرم رو به خودش مشغول کرده پوله! چی میشه که بعضی از آدما می تونن به راحتی پول دربیارن اونم به مقدار زیاد و بعضی دیگه که تعدادشون بیشتره به سختی پول درمیارن و تازه خیلی کم :( متاسفانه چیزی که من فهمیدم اینه که یه گرافیست هیچ وقت نمیتونه ثروت افسانه ایی بهم بزنه. البته من هیچ وقت دوست ندارم اونقدر پول داشته باشم که ندونم باهاش چی کار کنم ولی خیلی دوست داشتم اونقدری داشتم که وقتی می خواستم چیزی بخرم ( هر چیزی می تونه باشه ها ) به این فکر نکنم که از جای دیگه ممکنه کم بیارم! راحت و بدون مشغله فکری بتونم زندگی واقعی بکنم. نمی دونم در حاضر آدم چقدر پول باید داشته باشه که تو ایران بتونه با این شرایط زندگی کنه ولی من اگه ۳ میلیارد داشتم برام کافی بود. همین الانم میتونستم براش برنامه ریزی کنم و تا شب همش سر و سامون یافته بود :)حالا اگه ۳ میلیارد نمیشه یه ایکس تری که میشه، هان؟ دیگه نهایتش اگه اونم نمیشه ۶ ماه حقوق عقب افتادم که دیگه باید بشه :( متاسفانه در حال حاضر حتی اونم نمیشه. خوب به خاطره همین چیزاست که حس سرکار اومدن رو ندارم و صبحها مثل کتک خورده ها از خواب پا میشم. راستش خیلی احتیاج به یه مرخصی و سفر خوب دارم.

اگه شماها دور و ورتون یه پیرمرد پولدار و مهربونو نقلی و دست و دلباز که تمیز باشه و هیز هم نباشه سراغ دارین که می خواد بره سفر دور دنیا و داره دنبال یه پای جوون و خوشگل! و پر انرژی میگرده که تو سفر ( تاکید میکنم فقط تو سفر نیاد اینجا آویزون بشه) تنها نباشه یه خبر بدین. اگه بچه هم نداشته باشه که چه بهتر ممکنه تو این سفر وجنات من به دلش بشینه و تصمیم بگیره تمام ثروتشو به من و ویرگو ببخشه و اینطوری میشه که یه گرافیست می تونه پولدار بشه!!

شهریوره دوست داشتنی

امروز ۲ شهریوره و ۵ ماه از سال گذشته ، یه جورایی برام باور نکردنیه. آخه خیلی زود گذشت، البته خیلی خوشحالم که تیر و مرداد گذشته چون کلا تابستونو خیلی دوست ندارم ولی خوب شهریور یه چیز دیگست. آخرای شهریور که بوی هوا عوض میشه و صبحها هوا ملسه، منو یاد یه موقعی از زندگیم میندازه که دقیقا نمی دونم کی هستش ولی خوشحالم میکنه. فکر کنم اینطوریه که تو این هوا من همیشه یاد خاطرات خوبم با آدمای مختلف میافتم و انرژیه خوب میگیرم. به هر حال خیلی خوشحالم که وارد شهریور شدیم، آخه تولد ویرگو هم شهریوره. درست ۲ هفته بعدشم تو مهر تولد خودمه :) از اونجاییکه من روز تولد خودمو خیلی دوست دارم از گذر سریع روزها ناراحت که نمیشم هیچ، تازه خوشحالم میشم!

آخر هفته هم تقریبا همش با ویرگو بودم. پنجشنبه ظهر رفتیم یه کم خرید کردیم، اومدیم خونه ناهار خوردیم من یه کم خوابیدم و ویرگو هم لاست نگاه کرد. من آخه جلوترم از اون واسه همین مجبورم تکراری نگاه کنم خوب حوصلم سر می ره دیگه. شبم با دو تا از دوستامون رفتیم جام جم. من خیلی وقت بود اونجا نبودم ولی اون موقعها یادمه تقریبا تمام کیک ها و شیرینی هاش تازه و خوشمزه بودن، ولی ایندفعه نه تنها تازه نبودن، بلکه اصلا خوشمزه هم نبود کیکاش. تازه محیط و آدماشم خیلی خوب نبود. وقتی حساب می کنی که کلی تو ترافیک می مونی و تازه یه عالمه هم باید دنبال جا پارک بگردی میبینی نمی ارزه که بری اونجا. جمعه هم من رفتم خونه دوستم که یکشنبه دفاعیه داره و کلی کاره نکرده تا یه کم کمکش کنم، عصر هم رفتم پیش ویرگو یه کم خونه تمیز کردیم و نقشه کشیدیم واسه بازسازیه خونه اش که البته فکر نمی کنم به این زودیا بشه شروعش کرد. احتمالا میشه سال آینده اول تابستون. خونه ویرگو خیلی خوش نقشست و استعداد داره کلی خوشگل بشه ولی خوب الان طبق سلیقه ما ساخته نشده! کارایی هم که ما تصمیم گرفتیم بکنیم هم خیلی طول میکشه تموم شه و هم خرجش خیلی میشه ولی ارزشش رو داره. من ترجیح می دم که عروسی نگیریم ولی خونمون رو خوشگل کنیم :) که بعدا هم خودمون حالشو ببریم.

امروزم که طبق معمول شنبه ها کسل کنندست. عصر هم باید برم ورزش کنم چون هفته پیش هم نرفتم و الان احساس چاقیه مفرط میکنم. من واسه یه مدت طولانی ( حدود ۳ سال) وزنم از ۵۱ بیشتر نشده بود ولی تو این ۲ ماه گذشته ۲ کیلو چاق شدم و الان ۵۳ شدم! بدیش اینه که به شدت اشتهام باز شده و دائم مثه زنای حامله دارم تو سوراخ سنبه ها دنبال خوراکی میگردم بعدم هیچ اراده ایی واسه اینکه این ۲ کیلو رو کم کنم تو خودم نمیبینم :( خیلی نا امید کنندست، آخه همینطوری الکی الکی وزن میره بالا. به خودم قول دادم که تا روز تولدم ۵۱ باشم و یه جایزه خوب هم واسه خودم بخرم. راستی امسال تولدم تعطیله البته اگه جا به جا نشه!